don't be nice...go away!

75 9 4
                                    

قبل از هر چیزی‌‌....کامنت گذاشتن رو که فراموش نمی‌کنی؟!:)

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

_می‌ترسم...

"من پیشت می‌مونم."

_اینجا تاریکه...

"من منشا نورت می‌شم."

_خستم...

"من خونه‌ات می‌شم...اینطوری می‌تونی استراحت کنی."
تمام حرف هایی که طرز بیرحمانه‌ای خفه شدن و احساسات هیونجین رو بی جواب گذاشتن اما چرا؟ چرا فلیکس نمی‌تونست این ها رو بیان کنه؟ چرا نمی‌تونست فقط به هیونجین بگه که هواشو داره؟!
هیونِش خیلی آشفته بود، خیلی منزوی و آروم تر شده و به شدت بهش وابسته بود.

_بسه هیونجین...داری چرت و پرت می‌گی‌‌.

_احمق نباش فلیکس؛ اگر دوستم نداشتی این‌جا نمی‌موندی.!

_می‌دونستی داری من رو به دوست داشتنت مجبور می‌کنی؟!
پسر بی‌حالی که روی تخت نشسته بود، بازوی لاغر فلیکس رو گرفت و با نگاهی ملتمس بهش زل زد.
_لیکس...

_باید برم...
نگاهش رو دزدید و به پنجره خیره شد.

_همیشه باید بری، همیشه وقت نداری، همیشه کار داری...فلیکس تا کِی می‌خوای بهم دروغ بگی؟ تا کی می‌خوای به خودت دروغ بگی؟!
هیونجین دوباره با بغضی که صداش رو می‌لرزوند پرسید و بیشتر دست فلیکس رو کشید.

_متوهم.

_منظورت چیه؟...فقط بهم بگو دلیل این‌ کار‌هات چیه؟!
هیونجین دست از سوال پرسیدن برنمی‌داشت و فلیکس از لجبازی.

_نمی‌فهمی هوانگ؟!

پسر دوباره بازوش رو فشار داد و مظلوم نگاهش کرد:
_داری به خودت دروغ می‌گی...تو نمی‌تونی ترکم کنی.

فلیکس کم‌کم از لحن مطمئن پسر، کلافه شد و بالا رفتن صداش باعث لرز بدن هیونجین شد.
_این‌جا رو ببین، فقط چون دلم واست می‌سوخت باهات خوب رفتار کردن و تو فکر می‌کنی واقعا دوستت دارم؟! واسه‌ی همین معتقدم متوهمی هوانگ هیونجین.!

و مطمئن بود که صدای خرد شدن عضو شیشه‌ای داخل سینه‌ی هیونجن رو شنید، چشم‌هاش اشکی‌اش رو دید و نفس‌نفس زدنش بابت اضطرابش رو دید اما...
فلیکس باید می‌رفت.
و اون حتی صداش هم نکرد، با سوزش قلبش دست و پنجه نرم می‌کرد و با بی صدا ترین حالت ممکن طوری اشک می‌ریخت که گلو درد می‌گرفت.
پاهاش رو به حالت جنینی توی خودش جمع کرد و بیشتر و بیشتر اشک ریخت‌‌‌‌...
به اندازه‌ی تک تک‌ ستاره های آسمونش اشک ریخت...همون ستاره‌هایی که به زیبایی کک و مک های فلیکسش نمی‌رسیدن.!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

کریس، بعد ساعت ها بحث با نگهبانی که می‌گفت الان اجازه‌ی استفاده از تلفن رو نداره، بالاخره تونست اون رو راضی کنه که فقط پنج دقیقه صحبت کنه و بدون تردید شماره‌ی مینهو رو گرفت.

𝘋𝘳𝘰𝘸𝘯𝘦𝘥 𝘪𝘯 𝘢 𝘣𝘭𝘢𝘤𝘬 𝘰𝘤𝘦𝘢𝘯 𝘴𝘵𝘢𝘪𝘯𝘦𝘥 𝘸𝘪𝘵𝘩 𝘭𝘪𝘦𝘴Where stories live. Discover now