A new trouble!

109 19 16
                                    


آنیونگ...مینگی صحبت می‌کنه:...

اگر به هر دلیلی از خون و لحظات خشونت آمیز می‌ترسید یا نفرت دارید..‌لطفا این پارت رو اسکیپ کنید(هرچند می‌دونم می‌خونید:))

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

_فقط دهن کوفتیت رو باز کن و بگو فلیکس کجاست؛ قبل از اینکه زندگیت رو جهنم کنم.
تو واقعا فکر کردی می‌تونی هر غلطی دلت می‌خواد انجام بدی و من رو بفروشی؟! فکر می‌کنی نمی‌تونم کاری کنم مرگ آرزوت باشه؟!

_من نمی‌دونم فلیکس کجاست!

_اسمش رو به زبون کثیفت نیار حرومزاده! تو منو فروختی مگه نه؟! به کی؟! چقد بابت‌اش پول گرفتی؟!
می‌خوای کاری کنم یادت بیاد پسرم رو به کی فروختی؟!
چشم‌هاش قرمز بود و سر بادیگارد خیانتکار فریاد می‌کشید و بین حرف‌هاش حس می‌کرد سردرد داره و نفس کم میاره اما چه اهمیت کوفتی‌ای داشت وقتی لیکس ناپدید شده بود و اون نمی‌دونست الان کجاست؟!

بی‌حس لب زد:
_چیزی برای از دست دادن ندارم جناب هوانگ!

_خفه شو!...می‌دونم خانواده‌ت رو فرستادی ژاپن، اون موقع نمی‌دونستم برای چی اما الان می‌دونم؛ حالا اون دهن لعنتیت رو باز کن و بگو فلیکس کجاست!

رنگ از صورت مرد پرید و چشم‌هاش گرد شد.
آخه رئیسش از کجا فهمیده بود؟
برای نجات دادن خانواده‌ش هم که شده به حرف اومد:
_ل..لی!..پیش اونه پدر لی‌مینهو؛ کسی که دنبالش بودید ق‌...قربان!

هیونجین قلبش رو حس نمی‌کرد؛ لیکسی پیش اون چیکار می‌کرد؟!
حالا تمام اتفاقاتی که برای مینهو افتاده بود از جلوی چشم‌هاش رد می‌شد...
_باید یاد بگیری خیانت چه بهایی داره آشغال!
نفسش به خس‌خس افتاده بود و تنها چیزی که می‌دید خون بود.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

_تو...جذابی!
با لحن مست کشیده گفت.
با همون لحن لعنتی ادامه داد:
_خیلی دلم می‌خواد طعمت رو بچشم لی فلیکس...تو جای پسر خودمی! اما فقط درصورتی ازت می‌گذرم که بهم بگی پسر عزیزم، مینهو کجاست؟

_تو فقط یک حرومزاده‌ی روانی ای لی!...من بهت نمیگم.
روی صندلی چوبی که یک پایه‌اش شکسته بود و بوی خون می‌داد، داخل یک اتاق کوچیک بدون هیچ چیز بسته شده بود..
طناب دور مچ‌هاش، فشار زیادی به رگ های خونی وارد می‌کرد و باعث می‌شد خون به دست‌هاش نرسه.
از مچ دستش، تا نوک انگشت هاش کبود شده بود و درد می‌کرد اما تقریباً قابل تحمل بود...

_که نمی‌گی اره؟!
جلوی صندلی زانو زد و از پایین، با نگاهی پر از شهوت و اشتیاق به پسر زل زد.
لبخندی زد و بوسه ای روی مچ پاش نشوند؛ دوباره سرش رو بالا آورد و به چشم‌های فلیکس نگاه کرد.
همون نگاه قبلی.

ترس به قلبش چنگ می‌زد و قفسه سینه‌اش با شدت بالا و پایین می‌شد.
_ن..نمی‌تونی اینطوری از من حرف بکشی؛ مینهو دوست منه!.

𝘋𝘳𝘰𝘸𝘯𝘦𝘥 𝘪𝘯 𝘢 𝘣𝘭𝘢𝘤𝘬 𝘰𝘤𝘦𝘢𝘯 𝘴𝘵𝘢𝘪𝘯𝘦𝘥 𝘸𝘪𝘵𝘩 𝘭𝘪𝘦𝘴Where stories live. Discover now