stupidly;

68 16 24
                                    

کامنت دادن رو فراموش نکنی:")

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

با وجود این‌که یک روز از اومدن‌ش به عمارت هوانگ می‌گذشت، هنوز از اتاق‌ش بیرون نرفته و به جز دوش گرفتن هیچ کار دیگه ای انجام نداده بود؛ هیونجین به خدمه سپرده بود که یک تلفن در اختیار مینهو قرار بدن، اما پسر حتی اون رو روشن هم نکرد.

حالا که هیونجین، فلیکس رو به عمارت برگردونده و خودشون هم اون‌جا مستقر شدن، احساسی داشت که انگار اوضاع خیلی مبهمه؛ همه، طوری رفتار می‌کردن که انگار واقعا هیچ اتفاقی نیوفتاده و واقعاً اینطور بود که... انگار همه‌گی از اول به خوبی و خوشی زندگی رو سپری کرده بودن؛ اما مشخص بود که عجیبه، مشخص بود که اعضای اون خونه دارن چیزی رو مخفی می‌کنن.
اتفاقاً توی مخفی کاری خیلی ناشی هم بودن چون..و اون چیزی نبود جز جایی که کریس الان هست.

اما این‌که کریس واقعا کجاست، چرا باید مخفی بشه؟ چرا نباید راجع بهش صحبت بشه؟ اصلا چرا مینهو نباید بدونه؟!

_جدی می‌پرسم فلیکس، اون کجاست؟!
مینهو که بعد از بارها جواب نگرفتن تسلیم نمی‌شد، باز هم از فلیکس پرسید و اون واقعاً نمی‌تونست با دروغ گفتن اوضاع رو جمع و جور کنه؟!

حواسش رو به اطراف داد و مشکوک گفت:
_نمی‌دونم.

مینهو دیگه چیزی نپرسید، از این‌که بعد از سه ماه بالاخره فلیکس رو دیده بود هم خوشحال بود و هم احساس گناه می‌کرد، نگاه کردن به چشم‌های اون برای مینهو سخت بود و وجدانش در عذاب بود وقتی که می‌دید فلیکس بدجور آسیب دیده.

"تقصیر منه مگه نه؟ شاید احمقانه بود، به کریس گفتم اعمال پدرم به من مربوط نمی‌شه؛ اما چطور ممکنه کع مربوط نباشه؟ من هم قراره مثل اون باشم؟! به هرحال من مایه‌ی ننگ‌ برای همه هستم...شاید لی این کار رو با من کرد، شاید من هم مثل اون هستم."

_متاسفم هیونگ..

فلیکس با تعجب بهش نگاه کرد، هرچند دلیل تاسفش رو خوب می‌دونست.

مینهو نگاهش رو دزدید و ادامه داد:
_بخاطر این‌که دروغ گفتم متاسفم، بخاطر اعمال پدرم متاسفم، برای این‌که وارد زندگی تو، کریس و هیونجین شدم متاسفم..بابت این‌که باعث شدم همه‌گی به این روز بیوفتن..و بابت زنده موندنم متاسفم.

درکمال تعجب تونست بدون این‌که صداش بلرزه و یا اشکی بریزه جمله‌اش رو تموم کنه و بعد، بدون نگاه کردن به فلیکس، لبخند غمگینی نشونش بده.

فلیکس لب‌هاش رو تر کرد و روی تخت صندلی جابه‌جا شد:
_احمقی مینهو؟! کار‌های اون عوضی به تو مربوط نمی‌شن.

_درسته شایدم من احمقم...اگر احمق نبودم شاید اصلا فرار نمی‌کردم.
آب دهنش رو قورت داد تا پروسه‌ی موفقیت آمیزش، به مشکل نخوره و با گریه کردن احمق تر از اینی که هست جلوه نکنه.

𝘋𝘳𝘰𝘸𝘯𝘦𝘥 𝘪𝘯 𝘢 𝘣𝘭𝘢𝘤𝘬 𝘰𝘤𝘦𝘢𝘯 𝘴𝘵𝘢𝘪𝘯𝘦𝘥 𝘸𝘪𝘵𝘩 𝘭𝘪𝘦𝘴Where stories live. Discover now