تتسا👽:
«تو خیلی باهام بیرحمی... شاید اگه میدونستی چقدر عاشقم بودی دیگه ادبیاتت این نبود.»
۰۰:۰۰جونگکوک با شنیدن صدای موبایلش آهی کشید و صفحهی چتش با آدمفضایی رو باز کرد. پیامش رو زیر لب خوند اما جوابی براش تایپ نکرد...
تتسا👽:
«بابت دیشب واقعاً متأسفم، لطفاً جواب بده عزیزم.»
۰۰:۰۰تتسا👽:
«تو باهام قهر کردی؟»
۰۰:۰۰تتسا👽:
«اشکالی نداره... هرچقدر که دلت میخواد ناز کن، من همهشو به جون میخرم.»
۰۰:۰۱تتسا👽:
«واقعاً تصمیم گرفتی دیگه جوابمو ندی؟»
۰۰:۰۱تتسا👽:
«باشه، پس فقط خودم حرف میزنم، تو با دقت بهم توجه کن تا جواب سؤالهات رو بگیری. از زمانی که کمکم شروع به بالغشدن کردم، از همون موقع بود که متوجهاش شدم... چیزی عجیبی وجود داشت. کاملاً ناگهانی مکانهایی رو میدیدم که میدونستم امکان نداره سرتاسر سیارهام وجود داشته باشن و موجوداتی رو میدیدم که بههیچوجه شبیه به مردمانم نبودن... این منو میترسوند اما توی اون رویاها، تو انقدر زیبا و خواستنی بودی که دلم میخواست بیشتر ازت بدونم. توی تکتک اون رویاها تو همیشه کنارم بودی، گاهی بهم لبخند میزدی، گاهی درحال بوسیدن هم بودیم، گاهی درآغوش هم... درحال قدمزدن، خوابیدن، غذاخوردن، تفریحکردن و حتی گریهکردن... حضورت خیلی نقش پررنگی توی رویاهام داشت جونگکوکم.»
۰۰:۰۳تتسا👽:
«من میدیدم که ما چه اوقات خوشی رو کنار هم داشتیم و چقدر عاشق هم بودیم. من همهی اون لحظات رو میدیدم و دیدنشون حس عجیبی بهم میداد، یه غم بزرگ روی دلم سنگینی میکرد و یه حس گنگ، یه چیزی مثل دلتنگیِ شدید و بیقراری جوری امونمو میبرید که از شدت فشار فقط میتونستم یه گوشه بشینم و بیدلیل گریه بکنم! میتونی تصور کنی چقدر برام سخت بوده؟ و چیزی که تلخترش میکنه اینه که من حتی نمیتونستم این احساسات رو با کسی درمیون بذارم چون ممکن بود فکر کنن دیوونه شدم؛ پس من همهاش رو فقط برای خودم نگهمیداشتم و در خلوتِ خودم، برای چیزی که حتی نمیدونستم چیه عزاداری میکردم...»
۰۰:۰۴
YOU ARE READING
For the seventh time (Vkook/Kookv)
Fanfiction«روحهای تنها همدیگه رو پیدا میکنن!» جملهای بود که اون کاربر عجیبوغریب برام فرستاد و باعثِ سردرگمیام شد. کنجکاویام کار دستم داد و برای اولینبار با یک ناشناس شروع به چت کردم... یه غریبه، یه غریبه که زیادی آشنا بود :) __⊹₊•˖°✧°˖•₊⊹__ اسم: بر...