تمام روز بعد رو جونگکوک با استرس به موبایلش نگاه میکرد و منتظر بود ساعت زودتر ۱۲ بشه تا بلکه بتونه خبری از ناشناس عاشقش بگیره و مطمئن بشه اون واقعاً بلایی سر خودش نیاورده و حالش خوبه...
[شبِ هفتم]
جونگکوک:
«هی تو خوبی؟؟؟ ساعت ۱۲ شده چرا بهم پیام نمیدی لعنتی؟؟؟»۰۰:۰۰
تحویل داده نشدجونگکوک:
«لطفاً یه چیزی بگو من دارم از نگرانی میمیرم احمق... تو امشب نیستی یعنی واقعاً یه بلایی سر خودت آوردی؟؟؟»۰۰:۰۱
تحویل داده نشدوقتی دوباره اون اخطارهای لعنتی رو دید موبایلش رو روی کاناپهی کنار تختش پرت کرد و با خوردن مسکنی روی تختش دراز کشید تا فقط بتونه بخوابه و از اون استرس مزخرف خلاص بشه...
__⊹₊•˖°✧°˖•₊⊹__
سلام آرمی...
ووت و کامنت فراموش نشه.
ماچ 🌸Nilz✨Touch my
lonely soul✨
👇🍃
ESTÁS LEYENDO
For the seventh time (Vkook/Kookv)
Fanfic«روحهای تنها همدیگه رو پیدا میکنن!» جملهای بود که اون کاربر عجیبوغریب برام فرستاد و باعثِ سردرگمیام شد. کنجکاویام کار دستم داد و برای اولینبار با یک ناشناس شروع به چت کردم... یه غریبه، یه غریبه که زیادی آشنا بود :) __⊹₊•˖°✧°˖•₊⊹__ اسم: بر...