جونگکوک:
«تو منو میشناسی لعنتی؟؟؟ از کجا میدونی زیر لبم خال دارم؟؟؟»تحویل داده نشد
وقتی متوجه شد که پیامش باز هم به دست اون ناشناس مرموز نرسیده از شدت عصبانیت موهاش رو به چنگ کشید و موبایلش رو روی تخت انداخت.
«همیشه رأس ساعتِ ۱۲ شب پیام میده، سئول زندگی نمیکنه و بهنظر میرسه که بدجوری عاشقمه! و این تنها چیزیه که دربارهاش میدونم.»
نالهای کرد و روی تختش دراز کشید. دوباره به پیامهای ناشناسش خیره شد و با مرور پیامها هجوم انواع و اقسام حسهارو درون خودش احساس کرد که غالبترینشون ناامنی و ترس بود...!
«فردا به پشتیبانیِ این اَپ مسخره زنگ میزنم... محض رضای فاک چطور ممکنه پیامهام براش ارسال نشن؟!»
و انقدر در افکار مغشوشش غرق شد که نفهمید چطور به عالم خواب سفر کرد...
__⊹₊•˖°✧°˖•₊⊹__
روند رو میپسندید؟!
منم شمارو میپسندم😔🤌😜
خب دیگه من میرم بایدوستتون دارم: 🌸Nilz
✨Touch my
lonely soul✨
👇🍃
ESTÁS LEYENDO
For the seventh time (Vkook/Kookv)
Fanfic«روحهای تنها همدیگه رو پیدا میکنن!» جملهای بود که اون کاربر عجیبوغریب برام فرستاد و باعثِ سردرگمیام شد. کنجکاویام کار دستم داد و برای اولینبار با یک ناشناس شروع به چت کردم... یه غریبه، یه غریبه که زیادی آشنا بود :) __⊹₊•˖°✧°˖•₊⊹__ اسم: بر...