ناشناس:
«ما خیلی از هم دوریم عشقِ من... خیلی زیاد...😞 متأسفم زمانم داره تموم میشه؛ دوباره بهت پیام میدم.💔»جونگکوک میدونست که امکان نداره اون ناشناس احمق بعد از ساعت ۰۰:۰۷دقیقه بهش پیامی بده پس وقتی آخرین پیام رو رأس اون ساعت گرفت جوابی بهش نداد تا در شب بعدی بتونه بحث نیمهتمومشون رو باهاش ادامه بده...
فقط خدا میدونست که چقدر از این وضعیت عصبی و خسته بود و داشت به سرحد تحمل و توانش میرسید اما چیکار میشد کرد؛ مشخص نبود دقیقاً با چی طرفه پس باید صبوری میکرد.
«کاش انقدر فضول و کمعقل نبودم! آخه به چه دلیل فاکیای فقط بلاکش نمیکنم؟!»
همونطور که دوش میگرفت غرغر کرد و کفهارو از روی موهاش شست. حواسش به ساعت بود و میدونست که چیزی به ساعت ۱۲ نمونده پس با عجله حمومش رو به اتمام رسوند و بعد از خشککردنِ موهاش درست مثل شب گذشته موبایلبهدست روی تختش دراز کشید و متنی که از قبل تایپ کرده بود رو آماده نگهداشت تا رأس ساعت ۱۲ ارسالش بکنه.
«فقط یک دقیقهی دیگه مونده!»
زمزمه کرد و به صفحه زل زد. جوری به صفحه خیره بود و تمرکز کرده بود که شنیدنِ صدای زنگ سوئیتش باعث شد وحشتزده موبایلش رو زمین بندازه!
تا خم شد که برشداره و ساعت رو چک بکنه، متوجه شد که ساعت ۱۲ شده و ناشناسش براش پیام فرستاده!
«فاااک! یعنی چون همزمان ارسال نکردیم دوباره قرار نیست پیام منو ببینه؟! لعنت بهش!»
با عصبانیت فریاد زد و بهسمت درب خونهاش حرکت کرد تا برای مهمون ناخواندهاش -که مطمئن بود نامجونه- بازش بکنه...
«چطوری احمق؟!»
«گندت بزنن نام! این چه وقت اومدن بود؟؟؟ عااایش!»
«چته چرا انقدر وحشی شدی بیشعور؟»
جونگکوک صفحهی موبایلش رو به نامجونی که مشغول درآوردن کفشش بود نشون داد غرید:
«دیشب رأس ساعت ۱۲ بهش پیام دادم و همون لحظه پیامم براش ارسال شد و الان، دقیقاً لحظهای که میخواستم دکمهی ارسالو بزنم تو زنگ زدی عوضی!»
ČTEŠ
For the seventh time (Vkook/Kookv)
Fanfikce«روحهای تنها همدیگه رو پیدا میکنن!» جملهای بود که اون کاربر عجیبوغریب برام فرستاد و باعثِ سردرگمیام شد. کنجکاویام کار دستم داد و برای اولینبار با یک ناشناس شروع به چت کردم... یه غریبه، یه غریبه که زیادی آشنا بود :) __⊹₊•˖°✧°˖•₊⊹__ اسم: بر...