با چهرهای غرق فکر و فارغ از هیاهوی اطراف، در بطری شیر رو باز کرد و مقداری از اون رو به محتویات داخل کاسه افزود. ذهنش با بیپروایی همچنان دنبال دلیلی برای رفتارهای عجیب دیشبِ جیمین میگشت.
میخواست با اون حرکات چی رو به پسر ثابت کنه؟!
یعنی امکان داشت مست باشه؟!
اما بوی الکل نمیداد.تمام شب رو با همین فکرهای آزاردهنده سپری کرد تا شاید سر از حرکات ناشایست مرد که در خور شان و شخصیتش نبود، در بیاره اما هربار به هیچ میرسید و خسته از این جنگ ذهنی مسخره خودش رو به بیخیالی متقاعد میکرد.
شاید از تموم شدن قرارهای شبانهشون کمی ناراحت بود اما نمیتونست مرد رو دربرابر خودش موظف بدونه. اگر نمیخواست به آموزش دادنِ پسر ادامه بده جونگکوک حقی برای اجبار کردنش نداشت اما از حالا به بعد چطوری به تنهایی از پسش برمیومد؟! اصلا لازم به ادامه بود؟! همینکه تا حدودی میتونست بخونه و بنویسه کفایت نمیکرد؟!
خسته و زار از این جنگ ذهنی نفس از سینه رها کرد و تا سر بالا آورد، چهرهی خندان و پرانرژی موطلایی نگاهش رو پر کرد.
_صبح بخیر!
دخترک با ذوق خاصی زمزمه کرد و به کاسه اشاره زد:
_داری چی درست میکنی؟!
جونگکوک لبخند کم جونی به لب نشوند و جواب داد:
_صبح بخیر، پنکیک.بتیسا ابرو بالا انداخت و مشتاقانه پرسید:
_اوه، مادام یادت داده؟!
_آره...
_پس حتما عالی میشه، البته من یه ترفند دیگه برای پنکیکام دارم، میخوای یادت بدم؟
جونگکوک که تا اون لحظه فکر میکرد پخت پنکیک فقط یک دستورعمل داره، متعجب چشم گرد کرد و گفت:
_ترفند؟! مگه جور دیگهای هم میشه درستش کرد؟!بتیسا خودش رو به کانتر نزدیک کرد و سر تکون داد:
_آره، سلیقهایه، بعضیا نرمتر دوست دارن، بعضیا تردتر، اما مدلی که من خیلی دوست دارم پنکیک شکلاتیه، دوست داری؟!
جونگکوک که حین توضیحات دختر نگاه بین جفت عسلی چشمهاش میچرخوند، سر به تایید جنبوند و زمزمه کرد:
_چه جالب! فکر کردم فقط یه مدل داره، حالا چطوری میشه شکلاتیش کرد؟دخترک با هیجانِ بهخصوصی توضیح داد:
_به پودر کاکائو نیاز داریم، صبر کن برم برات بیارم!
کمی بعد بتیسا با شیشهای لبالب پر از پودر کاکائو برگشت.
_خب، فقط کافیه یه قاشق از این پودر رو به موادت اضافه کنی، البته میتونی کمی شکلات هم آب کنی و برای تزئین روش بریزی اونوقت طعم پنکیکت کاملا شکلاتی میشه.حین اضافه کردن پودر کاکائو به محتویات کاسه توضیح میداد و هرازگاهی به پسرک نگاه میکرد. جونگکوک برخلاف انتظارش کمحرف بهنظر میرسید یا شاید هنوز احساس راحتی درمورد همصحبتی با دختر نداشت.
_همیشه همینقدر ساکتی؟!
جونگکوک همزمان با داغ کردن ماهیتابه تای ابروش رو بالا انداخت و جواب داد:
_ساکت نیستم، چطور؟!
_اصلا حرف نمیزنی!
_امروز یکم ذهنم مشغوله.
ESTÁS LEYENDO
𝑨𝒓𝒕𝒆𝒓𝒊𝒂(𝑱𝒊𝒌𝒐𝒐𝒌)
FanficName: Arteria Couple: Jikook Genre: Classic, Drama, Romance, Angst, Smut خلاصه: روایتِ عاشقانهای ممنوعه در بینِ رقابتِ دو خاندانِ اصیلزاده! پارک جیمین یکی از اصیلزادههای والامقام و ثروتمند اواخر دههی 80، بعد از دست دادن همسرش با چالشهای سختی ر...