23 (𝐵𝑒𝑙𝑖𝑒𝑣𝑒 𝑚𝑒)

511 125 349
                                    

قفل ساعت مچی‌ش رو بست. با چهره‌ای خواب‌آلود خم شد و جلیقه‌ای که مخصوص لباس‌های فرمش بود، از روی دسته‌ی صندلی چنگ زد. کمی بعد از کشیدن جلیقه به‌روی پیرهن سفید رنگش مشغول مرتب کردن یقه‌ش شده بود که صداهای گنگ و نامفهومی به گوشش رسید.

متعجب به پشت سر چرخوند. تهیونگ و متیو که زودتر از اون برای تحویل گرفتن شیفت از اتاق بیرون زده بودند این بین فقط جسم پوشیده شده از ملافه‌ی جونگ‌کوک بود که زیر اون پتوی کلفت به خود می‌پیچید.

اِما با نگرانی ابرو درهم کرد و بلند صداش زد:
_آرتریا؟! تو چرا هنوز برای تحویل شیفت نرفتی؟! معمولا زودتر از ما بیدار میشی!

به جای جواب جز چند نوای ناواضح و هزیون مانند چیزی نصیبش نشد. به‌طرف تختش رفت و باز پرسید:
_مریض شدی؟! آرتریا؟!

پسرک باز جوابی نداد و با بالا‌تر کشیدن پتو دوباره به خودش پیچید. اِما لب پتو رو با نگرانی گرفت و تا روی کمرش پایین آورد.
_حالت خوب نی...

جمله‌ی دخترک‌ هنوز کامل نشده بود که با دیدن صورت سرخ و به عرق نشسته‌ی او، زبونش از فرط ترس بند اومد.
_آرتــریــا...چیشده؟! حالت خوب نیست؟!

جونگ‌کوک ناله کنان نفس زد:
_نمی‌دونم...

می‌دونست. خوب هم می‌دونست. ثانیه به ثانیه از لحظات اون شب کابوس‌واری که مطئن بود قرار نیست به صبح برسه رو به یاد داشت. تمام شب از حرارت بالای بدنش به خود پیچید و ناله کرد بدون این‌که کسی رو متوجه حال ناخوشش کنه. درد بین استخون‌هاش می‌پیچید و نفسش رو تنگ و سخت بین جناغ سینه‌ش حبس می‌کرد تا با هربار دم و بازدم از شدت درد به گریه بیافته.

دست اِما به‌آرومی روی پیشونی‌ تب‌دارش نشست.
_خیلی داغی، سرما خوردی؟!

سرما؟! نمی‌دونست! اتفاقات شب گذشته و حقیقت نحسی که درمورد اون آدم فهمیده چیزی شبیه سرما بود؟! شاید هم بیشتر!
_نمی‌دونم...

بی‌جون و تحلیل رفته ناله کرد و دومرتبه پتو رو به‌روی خودش بالا کشید.
_ننداز اینو...تب داری، نباید پتو بندازی، تشنج می‌کنی یه وقت.
_ولم کن! سردمه!
_مریض شدی، الان میرم دکتر رو خبر می‌کنم. همین‌جا بمون، تکونم نخور.

تا قصد بلند شدن کرد، دست بی‌رمق پسرک به دور بازوش چسبید.
_نرو!
اِما اخمی بین دو ابروش نشوند.
_یعنی چی؟! حالت‌و ببین...

_خوب میشم، تو نرو، باید باهات حرف بزنم.
_الان؟! حالت خوب نیست، بهتر شدی باهم...
پسرک با همون صدای خش افتاده بلند و گوش‌خراش ممانعت کرد:
_نمی‌خوام، الان باید حرف بزنیم...

ابروهای دخترک بالا پرید. چه چیزی مهم‌تر از حالش بود که می‌خواست درموردش حرف بزنه؟!
_آرتریا تب داری، ممکنه حالت بدتر شه، اجازه بده یه مسکن بهت تزریق کنه دکتر، بعد حرف می‌زنیم، خب؟!

𝑨𝒓𝒕𝒆𝒓𝒊𝒂(𝑱𝒊𝒌𝒐𝒐𝒌)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora