25 (𝐶𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑒 𝑚𝑦 𝑛𝑎𝑚𝑒)

553 132 315
                                    

(مکالمه‌ی این قسمت به زبان کره‌ای انجام میشه.)

نگاه مشکوکی از داخل آینه به پسرکِ پشت سرش انداخت و حین تا زدن آستین‌های پیرهنش پرسید:
_امروز بی‌حال و کم حرف به‌نظر میای، چیزی شده؟

جونگ‌کوک بدون این‌که نگاهش رو پاسخ بده شروع به مرتب کردن پیرهنش کرد.
_نه...

تهیونگ به‌طرفش چرخید. چند وقتی می‌شد که انرژی سابق رو نداشت. کم حرف‌تر و آروم‌تر شده بود. نگاه ریزش رو روی صورت پسرک چرخوند و مشکوکانه ابرو بالا انداخت.

_چشات پف کرده! گریه کردی؟!
_نه...

زمزمه کرد و تا خواست برای ادامه پیدا نکردن کنجکاوی‌های او چشم ازش بدزده دست تهیونگ به زیر چونه‌ش نشست.
_چشات هم پف داره هم قرمزه، مشخصه گریه کردی، چیزی شده آرتریا؟ اگه چیزی هست به من بگو، من دلم می‌خواد کمکت کنم.

جونگ‌کوک به ناچار سر جنبوند و با نگاهی خالی از حس به چشم‌های نگرانش زل زد.
_فقط دلم برای مامانم تنگ شده بود، همین. چیز مهمی نیست ته، بریم سراغ شیفت الان سرپرست میاد.

می‌خواست هرچی زودتر از زیر جواب دادن به سوالات او فرار کنه چون مطمئن بود نه تنها کمکی از دست تهیونگ برنمیاد بلکه با ادامه پیدا کردن این بحث قرار نیست به جای خوبی برسند اما تهیونگ واقف به چشم‌هایی که درکمال صداقت داشت دروغش رو فریاد می‌زد، بازوش رو کشید و از خروجش ممانعت کرد.

_صبر کن، چرا عادت کردی همیشه مشکلت‌و پنهون کنی؟ من رفیقت نیستم؟ خب بهم بگو شاید کمکی ازم براومد.
_کمکی ازت برنمیاد ته، اگه کاری ازت برمیومد مطمئن باش می‌گفتم.

اگر همه‌چیز اون‌قدر پیچیده و سخت پیش نمی‌رفت قطعا تهیونگ مناسب‌ترین گزینه‌ای بود که می‌تونست باهاش حرف بزنه، اما حالا چی برای گفتن داشت؟! می‌گفت تمام دیشب رو از عذاب‌وجدان اون سیلی نابه‌جا به گریه گذروندم؟! عجیب به‌نظر نمیومد که در جواب یک بوسه‌ی غیرمنتظره به معشوق ممنوعه‌ش سیلی جانانه‌ای هدیه کرده؟! عجیب بود! به‌حدی که حتی بارها در توجیه خودش شکست خورد. اون می‌تونست با روش دیگه‌ای مرد رو مواخذه کنه اما اون سیلی لعنتی...

با یادآوری دوباره‌ی اتفاقات شب گذشته آه از نهادش بلندش و بی‌اختیار زیرلبش واگویه کرد:
_اگه ازم متنفر شده باشه...

تهیونگ متعجب از شنیدن اون نجوای پنهون پرسید:
_کی؟! کی باید ازت متنفر شه؟!

با سوال او، پسرک تازه متوجه اشتباهی که کرده بود شد. گوشه‌ی لبش رو سرزنش‌وار به دندون گرفت و به خودش تشر زد:
_لعنت بهت، هیچی، هیچی، منظوری نداشتم، بیا زودتر بریم...دیر شد.

تا به قصد ترک اتاق چرخید، در به ناگهان باز شد. هردو متعجب به دختری که نفس‌نفس زنان بین چهارچوب در ایستاده بود، نگاه ‌کردند.

𝑨𝒓𝒕𝒆𝒓𝒊𝒂(𝑱𝒊𝒌𝒐𝒐𝒌)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora