22 (𝑁𝑒𝑣𝑒𝑟 𝑡𝑜𝑢𝑐ℎ 𝑚𝑒)

488 119 265
                                    

انتظار نداشت اون مرد رو برای دومین بار ملاقات کنه. هرچند که مکالمه‌ی آخرشون و حرف‌های مرد درمورد علاقه‌ی وافر و انکار نشدنی‌ش به بلیکز رو به‌خوبی یاد می‌آورد اما با این وجود انتظار نمی‌رفت که به این زودی‌ها باز به بلیکز برگرده.

_دوباره شما! باورم نمیشه باز دارم می‌بینمتون.
مرد هم خرسند از دیدن دوباره‌ی پسرک لبخند شگفت‌زده‌ای به لب نشوند و به گرمی جواب داد:
_اوه، خوشحالم که دوباره دارم می‌بینمت، گفتم که من زیاد به این منطقه میام و هیچ اقامت‌گاهی بهتر از بلیکز پیدا نمی‌کنم.

پسرک لبخند زد و فرانک بین مکالمه‌شون پرید:
_ببر چمدون‌شون رو بالا، طبقه اول اتاق هجده.
جونگ‌کوک نگاهی به میز پذیرش و فرانکی که کلید رو به‌طرفش گرفته بود انداخت و دوباره به مرد و چمدون‌هاش خیره شد. این‌بار چمدون‌هاش بیشتر و بارش سنگین‌تر بود.

کلید رو از دست‌های منتظر فرانک گرفت و گفت:
_اینا خیلی زیاده یکی دیگه از بچه‌ها رو...
مرد دخالت کرد:
_نیاز نیست، خودم کمکت می‌کنم.

و بدون توضیح اضافه‌ای یکی از چمدون‌ها رو برداشت.
_این‌بار لوازممون بیشتره چون تنها نیستم.
دختر رسمی پوشی که تا اون لحظه در سکوت نظاره‌گر حرف‌هاشون بود جلو اومد و مرد معرفی‌ش کرد:
_ژولیت دوست دخترم!

ابروهای پسر از تعجب بالا پرید. تناقض عجیبی که بین پوشش اون دو وجود داشت رابطه‌شون به هرچیز شبیه می‌کرد جز یک رابطه‌ی عاشقانه.

مرد درست مثل سری قبل پیرهن گشاد و بلند نارنجی رنگی پوشیده بود که در ترکیب با شلوار آبی کاربنی‌ش ظاهر منحصر به‌فردی ازش می‌ساخت. در مقابل اون دختر با کت خاکستری و دامن کوتاهی به همون رنگ دقیقا متضادی چیزی بود که مرد از خودش به نمایش می‌ذاشت.

جونگ‌کوک با همون تعجب چمدون بعدی رو بلند کرد و با لبخند کمرنگی به‌طرف پله‌ها راه افتاد.
_بفرمایید از این طرف.
مرد حینی که پشت سرش پله‌ها رو بالا می‌رفت پرسید:

_اجرا رو رفتی؟ خوش گذشت؟
_بله، واقعا عالی بود، ممنون بابت بلیط‌ها.
_تنها رفتی یا...

جونگ‌کوک چند سرفه کرد و با نفس‌هایی که از سنگینی چمدون سخت یاری‌ش می‌کردند جواب داد:
_تنها نبودم.

مرد با شیطنت خندید:
_پس باعث شدم یه قرار خوب با دوست دخترت داشته باشی.
به طبقه‌ی اول رسیده بودند. پسرک خوشحال از این‌که اتاق‌شون طبقات بالاتر نیست و قرار نبود اون چمدون سنگین رو تا اونجا حمل کنه، نفسش رو از سر آسودگی رها کرد و بدون پی بردن به لحن شوخی مانند مرد سریع مخالفت کرد:

_نه، نه، من اون موقع دوست دختر نداشتم.
_پس یعنی الان داری؟!
مرد دست از سر به سر پسر گذاشتن نکشید و دوست دخترش با خنده‌ی کوتاهی بهش تشر زد:
_اذیتش نکن استفان!

𝑨𝒓𝒕𝒆𝒓𝒊𝒂(𝑱𝒊𝒌𝒐𝒐𝒌)Onde histórias criam vida. Descubra agora