26 (𝑆𝑢𝑛 𝑘𝑖𝑠𝑠𝑒𝑑)

496 116 302
                                    

کش و قوسی به عضلات گرفته‌ی بدنش داد و به دشواری فاصله‌ای بین پلک‌های سنگین و غرق خوابش انداخت.

دقایقی طول کشید تا موقعیت اطرافش رو درک کنه. چندین بار پلک زد و همین‌که به قصد غلت زدن چرخید تازه پی به محیط جدیدی که درش بیدار شده بود، برد.

اینجا کجا بود؟
وحشت‌زده نیم‌خیز شد و چشمی به محیط تاریک ماشین چرخوند.
چرا اونجا بیدار شده بود؟

_بیدار شدی؟!
با شنیدن صدای گرفته‌ی مرد سر به چپ چرخوند و هین ترسیده‌ای از دیدن جسم او که در تاریکی به‌سختی دیده می‌شد، کشید.

_تو...اینجا...ما چرا اینجاییم...
جیمین قلنج گردنش رو شکوند و خمیازه‌ی خواب‌آلودی کشید.
_خواب بودی، نخواستم بدخوابت کنم، به آدام گفتم ماشین رو بیاره تو پارکینگ همین‌جا بخوابی تا صبح شه.

پسرک چشم گرد کرد.
_چی؟! آدام؟! شک نکنه؟!
_نترس، گفتم که اون کاری به این چیزا نداره!
_چرا این‌قدر بهش اعتماد داری؟

دست به چراغ ماشین برد و حین روشن کردنش جواب داد:
_چون سال‌هاست داره برای من و پدرم کار می‌کنه، تو نگران این چیزا نباش.

حالا فضای ماشین روشن شده بود و جونگ‌کوک واضح‌تر می‌تونست نگاه به موقعیتی که درش قرار گرفته بودند، بندازه. چشم روی کت مچاله شده‌ی مرد ثابت کرد و معذب گونه اون رو از روی پاهاش برداشت.

_چرا کتت رو انداختی روی من؟! خودت سردت میشه.
کت رو از دستش گرفت.
_تو خواب به‌نظر میومد سردت شده.
_تو نخوابیدی؟

مرد لبخند کمرنگی به روش پاشید و کشی به بالا تنه‌ی دردناکش داد.
_تازه یک ساعتی می‌شد چشم‌هام گرم شده بود.

ابروی پسرک از فرط تعجب بالا پرید. مگه ساعت چند بود؟ ترسیده نگاهی از پنجره بیرون انداخت و سریع پرسید:
_ساعت چنده؟ چند ساعته خوابم؟
جیمین نگاهی به ساعت دور مچش انداخت.
_نزدیک چهار و نیم صبح...
_چی؟! نزدیک صبحه؟! من باید برم...

تا قصد کرد پاهاش رو از زیر تنش بیرون بکشه و دست به دستگیره‌ی در برسونه، جیمین بازوش رو چسبید.
_کجا؟ هنوز خیلی مونده تا روشن شدن هوا...
_تا قبل از این‌که بچه‌ها بیدار شن باید برم، می‌ترسم متوجه شده باشن که دیشب تو اتاق نبودم.

جیمین بازوش رو به‌طرف خودش کشید.
_نگران نباش، الان بیدار نمیشن.
در حالی‌که به سینه‌ی مرد چسبیده بود در تقلا برای عقب فرستادنش فشاری به شونه‌ی او آورد و گفت:
_باید بیدارم می‌کردی، اگه کسی فهمیده باشه چی؟!

مرد یک دست رو به‌روی پهلوش چنگ کرد و با یک دست فشاری به سینه‌ش آورد تا به درازکش شدن روی صندلی مجابش کنه.
پسرک دست از مقاومت نکشید و ریز خندید:
_هی...حواست هست کجاییم؟

𝑨𝒓𝒕𝒆𝒓𝒊𝒂(𝑱𝒊𝒌𝒐𝒐𝒌)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant