توجه: تمام مکالمات و دیالوگهای این داستان به زبان انگلیسی انجام میشود!مارکو: از بوسهی من خوشت نیومد؟!
ورونیکا: کاش گناه نبود تا کاملا لذت میبردم!
مارکو: ما گناه میکنیم تا خدا بخشنده بمونه!
*از کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد
آغازِ یک سرنوشت:
انگلستان 1989
در بین هیاهوی طوفان سهمگینی که کوچیکترین توجهی از مرد نمیگرفت قدمهاش خمیدهتر از همیشه برداشته میشد. از کی اون قدمهای پر صلابت به چیزی تبدیل شده بود که برای خودش هم ناآشنا بهنظر میرسید؟! دقیقا از ثانیهای که اقیانوس زندگیش برای همیشه تاریک شد و چشم بهروی مرد عاشقش فرو بست! دقیقا از لحظهای که با دستهای خودش تن بیجون زیباترین خلقت زندگیش رو داخل یکی از اون قبرها خوابوند و یادگار خاک کرد.
چهل روز گذشت! چهل روز از کابوسوارترین شبهای زندگیش، بدون آغوشِ آرامش همیشگیش که طبق عادت هر روز و هر شبش پذیرای تن خسته و روح درد دیدهش میشد. چهل روز بود که به معنای واقعی کلمه درک درستی از تنهایی پیدا کرده و عمیقا میفهمید وقتی از تنهایی حرف زده میشه چه خلائی از جنس اقیانوسی تاریک و وحشتناک رو تداعی میکنه. کنار همون قبر که بیرحمانه عزیزترینش رو ازش ربوده ایستاد و اجازه داد صدای هوهوی باد که فضایی هولناک از اون گورستان به نمایش گذاشته بود تو گوشهاش بپیچه و کمی از داغ دلش رو خنک کنه!
«من اینجام، نترس!»
بهخوبی یادش میومد که اقیانوسش چقدر از طوفان واهمه داشت، انگار خاطرات کهنهی کودکیش بود که هربار با سرعت گرفتن وزیدن باد این ترس رو تو وجودش به شعله میکشید.
«چیزی برای ترس وجود نداره!»
لبخند تلخی به لب نشوند و همونقدر تلخ ادامه داد:
«تو دنیا هیچی ترسناکتر از نبود تو نیست، من که تنهات نذاشتم، همیشه وقتی ترسیدی کنارت بودم، تو چی؟! من الان بدجور ترسیدم، تو چرا کنارم نیستی؟! »
بادی پرسرعت همون لحظه بین موهاش وزید و قطره اشکی که پشت پلکهاش حبس کرده رو از حصار چشمهاش آزاد کرد. بیتوجه به بهم ریختگی موهاش خندهی عصبی سر داد و گفت:
«یک ماه شد آره؟! خیلی خوب دووم آوردم مگه نه؟!»
رقص برگها بین وزش شدید باد و صدای تکون خوردن درختهای اطراف گورستان باعث شده بود صدای ضعیفش تو اون صدای خوفناک گم بشه و چشمهاش بهخاطر گردوغبار به سوزش دربیاد.
پلکهاش رو محکم روی هم فشار داد و لب زد:
«تحملم واسه همه سخت شده حتی خودم، تلختر از زهرمارم رزالی!»
ESTÁS LEYENDO
𝑨𝒓𝒕𝒆𝒓𝒊𝒂(𝑱𝒊𝒌𝒐𝒐𝒌)
FanficName: Arteria Couple: Jikook Genre: Classic, Drama, Romance, Angst, Smut خلاصه: روایتِ عاشقانهای ممنوعه در بینِ رقابتِ دو خاندانِ اصیلزاده! پارک جیمین یکی از اصیلزادههای والامقام و ثروتمند اواخر دههی 80، بعد از دست دادن همسرش با چالشهای سختی ر...