40 (𝑆𝑎𝑑𝑛𝑒𝑠𝑠 2)

364 67 101
                                    

با تکون‌های بی‌وقفه‌ی ماشین، بی‌میل چشم به‌روی جاده‌ای که درحال پیمودنش بودند، گشود و تکونی به عضلات گرفته‌ی گردنش داد. بیش از پنج ساعت بود که مسیر نامشخصی رو داشتند طی می‌کردند و جونگ‌کوک هیچ اطلاعی از اون مقصد نامعلوم نداشت.

فقط همین‌که به اندازه‌ی کافی از اون هتل دور شده بودند، پسرک رو راضی می‌کرد.
_بیدار شدی؟ دیگه چیزی نمونده برسیم، می‌خواستم خودم بیدارت کنم.
با صدایی خواب‌آلود و گرفته پرسید:
_کجاییم؟

_این گردنه رو رد کنیم می‌رسیم، نگران نباش جای بدی نیست.
سکوت کرد و دیگه چیزی نپرسید. چه اهمیتی داشت که کجا باشند؟ همین کافی بود که بالاخره تونسته از آدم‌هایی که احساس امنیت رو ازش می‌گرفتند دور بشه. با نگاهش جاده‌ی کوهستانی باریکی رو که در سر بالایی‌ش کار رو برای بالا رفتن ماشین سخت‌تر می‌کرد، زیر نظر گرفت.

تا چشم کار می‌کرد، جاده پر بود از مه. فضای‌ مه‌آلود اطراف اجازه‌ی دقیق وارسی کردن محیط رو نمی‌داد. ماشین پیچ آخر رو به‌سختی بالا رفت و در مسیر ناهموار و باریکی قرار گرفت. جونگ‌کوک با تحیر چشم به بیرون دوخته بود. تمام تعجبش از این بود که بورگارد همچین جایی رو از کجا پیدا کرده!

این جاده و این فضا قاعدتاً نمی‌تونست محیط مناسبی برای حضور یک آدم باشه حالا چطور بورگارد فکر می‌کرد می‌تونه پسرک رو برای اقامت به اونجا بیاره؟! حتما چیزی بود که جونگ‌کوک هنوز ازش خبر نداشت.

جاده رفته‌رفته عریض‌تر می‌شد اما فضا همچنان غرق مه بود. جاده با سروهایی که به رنگ زرد و نارنجی دراومده بودند، احاطه شده بود. ماشین به‌خاطر ناهموار بودن جاده مدام تکون می‌خورد.

پسرک یک لحظه هم نگاه گردش رو از اطراف نمی‌گرفت. این جاده قرار بود به کجا برسه؟
سوالی که بی‌وقفه در ذهنش پرسه می‌زد رو به زبون آورد:
_قراره به کجا بریم؟!
بورگارد نیم نگاهی به پشت انداخت و جواب داد:
_جای بدی نیست، از شهر خیلی دوره اما برای استراحت کردن جای خوبیه، یه مدت اینجا باش اگه دوست نداشتی یه فکری می‌کنم.

_تنها؟!
بالفور و مضطرب پرسید و نگاه به پیرمرد کرد.
_من میرم و میام، نمی‌تونم گلخونه رو یه مدت تنها بذارم، میرم شهر برات یه مقدار خرید می‌کنم و برمی‌گردم.
_آخه...

مرد باز به عقب چرخید و به چشم‌های نگران و مردد پسرک نگاه دوخت.
_از چیزی می‌ترسی؟
_نه...
_پس چی؟!
_فقط ترجیح می‌دادم تنها نمونم...

ماشین به کندی ایستاد. پیرمرد لبخند زد و گفت:
_باید بهش عادت کنی، مگه همین‌و نمی‌خواستی؟ دور شدن از آدما، خب پس شروع کن، از همین حالا شروع کن...باید بتونی از پسش بربیای، این‌طور نیست؟

جونگ‌کوک با کمی تامل و مکث سر به تایید جنبوند. درست می‌گفت. این انتخاب خودش بود پس جای گله‌ای باقی نمی‌موند. نمی‌تونست از پیرمرد توقع داشته باشه که از کار و زندگی‌ش بزنه تا وقتش رو وقف پسرک کنه. باید کم‌کم با این چالش‌ها مواجه می‌شد تا از تمام ناممکن‌هایی که در ذهن برای خودش ساخته بود عبور کنه. این بزرگترین لطفی بود که می‌تونست در حق خودش انجام بده.

𝑨𝒓𝒕𝒆𝒓𝒊𝒂(𝑱𝒊𝒌𝒐𝒐𝒌)Where stories live. Discover now