نور آفتاب که سخاوتمندانه خودش رو از بین درزهای خالی دیوارهای چوبی کلبه، به داخل میکشوند و مستقیماً چشمهاش رو هدف قرار داده بود، اجازه نمیداد لذت کافی رو از تنها خواب راحتی که بعد از شبها بیخوابی نصیبش شده، ببره. چهره از طلوع وقت نشناس خورشید، درهم کشید و برای فرو بردن سرش در بالشت روی پهلو غلت زد اما بهمحض احساس عدم حضور پسرک در کنارش و خالی بودن جای او، ترسیده و هول کرده در جا نیمخیز شد و همون چشمهایی که بهسختی رو به نور خورشید باز شده بود رو اطراف محیط کلبه چرخوند.
نگاهش که به جسم غرق خواب او در کنار شومینه افتاد، انگار تازه تونست نفس حبس شدهش رو رها کنه. دستی داخل موهای بهم ریختهش کشید. مطمئن بود که شب گذشته با هم دیگه پا روی اون تخت گذاشتند و جیمین با فکر اینکه بعد از مدتها قراره در کنار پسرک به خواب بره، تونست اینبار به آسودگی چشم روی هم بذاره پس حتما وقتی مرد خواب بوده تخت رو ترک کرده بود.
بالشتش رو به زیر سر داشت و یکی از ملحفهها رو بهروی تنش انداخته بود. باید این کارش رو به چی تعبیر میکرد؟ دلخوری که باید ازش میترسید یا صرفاً یک قهر کوچیک که نیاز به توجه داشت؟
دومرتبه بین موهاش دست برد و ملحفه رو از دور تنش آزاد کرد. هیزمها رو به خاموشی میرفتند. باید فکری به حال روشن نگه داشتن شومینه میکرد اما قبل از اون باید صبحانهی مفصلی برای پسرکی که از گودی زیر چشمهاش میشد حدس زد مدتهاست لب به غذای درستی نزده، تدارک میدید. از بین پاکتهایی که به همراه خودش آورده بود، شیشههای مربای توت فرنگی و مارمالاد رو بیرون آورد و به همراه بستهای از تستهای تازهای که از بهترین قنادی پایتخت خریده بود، روی طاقچه گذاشت.
روی دو برش از تستها مربا مالید و نون رو کاملاً غرق شیرینی محتویات شیشههای مربای خونگی مادام کرد. خیالش از تستها که راحت شد، دوباره دست داخل پاکتها فرو برد و از بین بستهی میوهجات تازهای که تهیه کرده بود، یک موز و چند گیلاس بیرون کشید.
روی بشقاب بزرگی، تستها رو به همراه تکههای خرد شدهی موز و گیلاسها قرار داد و قبل از بیدار کردن پسرک، برای دم کردن قهوه مقداری آب روی چراغ نفتی گذاشت تا به جوش بیاد. بشقاب رو از روی طاقچه برداشت و به همراه پر کردن لیوانی از آب پرتقال طبیعی که اون هم دست رنج مادام بود، پسرک رو برای بیدار کردن بلند خطاب قرار داد:
_نمیخوای بیدار بشی عسلم؟ صبح شده و تو از دیشب چیزی نخوردی.
یک نگاهش به پر شدن لیوان بود و یک نگاهش به پسری که جز چرخیدن روی پهلو واکنشی نشون نداد. لیوان که پر شد، بطری آب پرتقال رو روی طاقچه رها کرد و لیوان رو برداشت._باید بیدار شی عروسک، بدنت درد میگیره اینجا خوابیدی، حداقل بلند شو برو روی تخت.
خوابش سبکتر از این حرفها بود که با سروصدایی که مرد راه انداخته بیدار نشه اما اعتنایی به حرفهای او نکرد و پاهاش رو داخل شکمش فرو برد. جیمین کنار جسم چمباتمه زدهی او زانو زد و این بار جدیتر از قبل گفت:
DU LIEST GERADE
𝑨𝒓𝒕𝒆𝒓𝒊𝒂(𝑱𝒊𝒌𝒐𝒐𝒌)
FanfictionName: Arteria Couple: Jikook Genre: Classic, Drama, Romance, Angst, Smut خلاصه: روایتِ عاشقانهای ممنوعه در بینِ رقابتِ دو خاندانِ اصیلزاده! پارک جیمین یکی از اصیلزادههای والامقام و ثروتمند اواخر دههی 80، بعد از دست دادن همسرش با چالشهای سختی ر...