16 (𝐻𝑜𝑡𝑡𝑒𝑟 𝑡ℎ𝑎𝑛 ℎ𝑒𝑙𝑙)

499 131 179
                                    



طلوعِ دل‌انگیز آفتابِ مزرعه شاید تنها چیزی بود که می‌تونست خستگی یک شب طاقت‌فرسا رو از ذهن و جسم خسته‌ش دور کنه.
تمام شب رو بدون حتی ثانیه‌ای پلک روی هم گذاشتن سپردی کرد. هربار که چشم‌های خسته‌ش برای خواب به التماس می‌افتادن، باز ذهنش به‌طرف اتفاقات دیشب کشیده می‌شد و دربرابر خواب مقاوت می‌کرد. هوا گرگ‌ومیش شده بود که از خوابیدن ناامید شد و ترجیح داد به‌جای دراز کشیدن و فکر کردن، به تماشای طلوع بنشینه.

هوا خنک بود. نوازش صورتش با نسیم صبحگاهی از التهاب درونش کم می‌کرد و استراحتی به ذهن بی‌نواش می‌داد.
نگاه بی‌خوابش رو معطوف باشگاه اسب سواری مقابلِ ساختمون کرد و از دیدن دو اسب سفید و کرم رنگی که به‌دست مسئول اسطبل درحال پرسه زدن داخل محوطه بودند، لبخندی روی لبش نشست. دورتادور فضای باشگاه با نرده‌های چوبی از مزرعه جدا می‌شد. اسطبلی در گوشه‌ی محیط قرار داشت و محوطه‌ی بزرگی به‌صورت بیضی مانند برای اسب‌سواری ساخته شده بود.

جیمین خوشحال از این‌که تراس اتاقش دقیقا برای تماشا کردن این منظره تعبیه شده، لبخند دوباره‌ای زد و دست به نرده‌ها گرفت. تا چشم کار می‌کرد سبز بود و زیبایی. حتی زمین گلف هم از اون فاصله قابل رویت بود. چنارهای صدساله با سخاوت اطراف زمین‌های مجاور سایه افکنده بودند و باغچه‌های کوچیک و بزرگِ بنفشه و آفتابگردون زیبایی محض مزرعه رو دوچندان می‌کردند. چشم از گلبرگ‌های آفتابگردون گرفت و به درخشش طلایی رنگ خورشید که رفته‌ رفته زینت آسمون صاف امروز می‌شد خیره موند.

همه‌چیز در عین زیبایی جلوه‌ی بزرگی از آرامش داشت. همه‌چیز جز ذهن آشفته‌ و باز همون افکار لعنتی! بی‌نتیجه موندن تمام این افکار داشت بیشتر از هرچیزی اذیتش می‌کرد. هربار که می‌خواست برای رفتارهای اخیرش با پسر دلیل قانع‌کننده‌ای پیدا کنه به در بسته می‌خورد و این بی‌ثمر موندن نشخوارهای مغزی‌ش فاصله‌ای تا دیوونه شدن براش باقی نذاشته بود.

از دیشب تا به اون لحظه به هزاران شکل خودش رو مورد مواخذه قرار داده؛ اگر از همون روز اول اجازه‌ی نزدیکی بهش نمی‌داد، اگر نسبت به سوادش بی‌اهمیت میموند، اگر از موسیقی و ساز باهاش حرف نمی‌زد، شاید الان مجبور نبود با حسی که حتی اسمی هم براش پیدا نمی‌کرد، کلنجار بره.

ثانیه‌ای پشیمون از گفته‌های دیشبش و ثانیه‌ای درحال توجیه! این چه حال لعنت‌شده‌ای بود؟! اون پسرِ بی‌نوا مگه چه اشتباهی کرده که لایق این رفتار باشه؟! اون که از هیچی خبر نداشت پس چرا باید پاسوز احساسات ضدونقیض جیمین می‌شد؟!
باید هرچی زودتر راه گریزی پیدا می‌کرد تا بیشتر از این به پای این جنون نبازه.
.
.
.
.
به‌محض ورود به ساختمون، با غذاخوری کوچیکی روبه‌رو می‌شدی که در سمت راست سالنش میزهای پایه بلندی قرار داشت و در سمت چپ میزهای چوبی کوچیک برای سرو هر سه وعده‌ی غذایی. ویلیام و دخترش دیشب تو همین مکان برای شام ازشون پذیرایی کرده بودند.
پیشخوان قسمت راست سالن با گیلاس‌ها و کلکسیونی از انواع و اقسام شیشه‌ها و نوشیدنی‌ها تزئین شده بود و چیزی شبیه به یک مینی بار رو برای مهمون‌های مزرعه تدارک می‌دید اما پیشخوان سمت چپ دو آشپز سفیدپوش و ماهر رو به خودش می‌دید که با تمام مهارت پشت گازهای مخصوص‌شون ایستاده و در حال تهیه‌ی تخم‌مرغ‌های صبحانه بودند.

𝑨𝒓𝒕𝒆𝒓𝒊𝒂(𝑱𝒊𝒌𝒐𝒐𝒌)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora