چهرهی جدی و اخمروی دخترک جو سنگینی بینشون حاکم کرده بود. تهیونگ هربار که قصد پرسیدن سوالی از او میکرد، پشیمون و مردد لب میگزید و خودش رو سرگرم روزنامهی در دستش نشون میداد.
_من هنوز باورم نمیشه، ما چقدر ساده بودیم و نفهمیدیم چطور آدمیه!صدای متیو بود که سکوت بینشون رو بیرحمانه میشکست. اِما عمقی به اخمش داد و گفت:
_چطور آدمیه؟! مگه چیکار کرده؟!چشمش به صفحهی تلویزیون بود اما هیچ تمرکزی نسبت به شوی تلویزیونی که پخش میشد نداشت. بدون اینکه نگاهی به دختر بندازه جواب داد:
_تو واقعا کارش رو تایید میکنی؟! بهنظر من که بیپولی بهش فشار آورده و تن به همچین کاری داده، اگه با یه پسر عادی رابطه داشت باز برام قابل درکتر بود، آخه پسر خوب چطوری به فکرت رسید بری با همچین مردی؟حرفهای بیمنطقش اِما رو کلافه و کفری کرده بود. چطور میتونست درمورد ماجرایی که هیچی از جزئیاتش نمیدونه اینطور قضاوتکننده باشه؟!
_بهتره قضاوت نکنی مت، ما هیچی ازشون نمیدونیم، شاید لُرد مجبورش کرده!نگاه پر تمسخری بود که نثار دختر میکرد. چشم از تلویزیون گرفت و سر بهطرفش چرخوند.
_مگه بچهست که مجبورش کنه؟ خیلی الکی داری ازش دفاع میکنی اِما.دیگه نمیتونست خزعبلات ناعادلانهی کسیکه هیچ حقی برای قضاوت کردن پسرک بیگناه رو نداره تحمل کنه. با حرص و خشم از روی تختی که تا ساعات پیش برای جونگکوک بود برخاست و بهطرف او حملهور شد.
_چی میگی تو وقتی هیچی نمیدونی؟! اگه نمیتونی کمکی کنی فقط دهنتو ببند، باشه؟!
دستهای تهیونگ بود که بازوی دخترک رو چسبیده تا از درگیری احتمالی فیزیکی بین اون دو جلوگیری کنه. متیو متقابلاً از جا بلند شد و روبهروی اِما ایستاد._بسه دیگه، چشمات کور شده نمیبینی چه غلطی کرده، مطمئن باش غلطش اونقدر بزرگ بوده که راهیش کردن رفت، لازم نکرده تو ادای آدمهای دلسوز رو دراری.
اِما که قصد کرد از چنگال تهیونگ خودش رو خلاصی بخشه، با صدای بلند او سر جا متوقف شد و نفس حرصآلودی به سینه برد.
_تمومش کنید، با هردوتونم.
نگاه اِما پر غیظ بود و نگاه متیو پر از تمسخر اما هیچکدوم تلاشی برای برداشتن نگاهشون از هم نمیکردند._شما دو نفر دیوونه شدید؟! کم امروز حالمون خراب شد شما دو تا هم ول کن نیستید؟!
متیو بدون اینکه چشم از چهرهی غضبآلود دختر بگیره جواب تهیونگ رو داد:
_به این بگو که الکی داره از اون دفاع میکنه. خجالتآوره واقعا!دخترک باز گر گرفت و برافروخته شد.
_بهت گفتم دهنتو ببند، خب؟ اصلا به تو چه ربطی داره؟
_چرا نمیخوای بفهمی؟! این وسط به ماهم دروغ گفته، حالا ازش دفاع کن.
_دلیل نداشته خصوصیترین مسئلهی زندگیش رو به تو بگه.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝑨𝒓𝒕𝒆𝒓𝒊𝒂(𝑱𝒊𝒌𝒐𝒐𝒌)
FanficName: Arteria Couple: Jikook Genre: Classic, Drama, Romance, Angst, Smut خلاصه: روایتِ عاشقانهای ممنوعه در بینِ رقابتِ دو خاندانِ اصیلزاده! پارک جیمین یکی از اصیلزادههای والامقام و ثروتمند اواخر دههی 80، بعد از دست دادن همسرش با چالشهای سختی ر...