12 (𝑆𝑎𝑑𝑛𝑒𝑠𝑠 1)

546 137 195
                                    




خیره به نیمکت و مرد تنهایی که برخلاف انتظار پسر زودتر از اون خودش رو به قرار ناگهانی‌شون رسونده، آب دهنش رو قورت داد و بند کیس ویولن رو بین دستش فشرد. باورش نمی‌شد واقعا اومده باشه! چرا تا اون لحظه فکر می‌کرد فقط یه شوخی مسخره در پیشه؟! پس جدی‌تر از این حرف‌ها بود و واقعا از پسرک انتظار نواختن داشت.

لحظه‌ای که با وزش نسیم خنکی موهاش در هوا به رقص دراومد، معطلی رو جایز ندونست و به قدم‌هاش سرعت داد. موهای بهم ریخته‌ش رو با دست آزادش مرتب کرد و پشت گوش فرستاد و نفس سختی گرفت. سیاهی شب محوطه با نورهای کم سوی چراغ‌های اطراف شکسته می‌شد. با نزدیک شدنش به نیمکت قدم‌هاش رو کند کرد و خیره به نیم‌رخ مرد که قصد چرخیدن به‌سمتش رو نداشت نجواکنان گفت:
_ببخشید دیر کردم!


جیمین همچنان بدون نیم نگاهی زمزمه کرد:
_عیب نداره.
پسرک کنارش روی نیمکت نشست و بدون تامل کیسش رو گشود. مدت زیادی می‌شد که سمتش نرفته بود. با دلتنگی یادگار مادرش رو لمس کرد و تلخندی کنج لبش نشوند.
_چی بزنم؟!


جیمین به پشت نیمکت تکیه داد و در حال دست بردن به جیبش برای پیدا کردن جعبه‌ی سیگار جواب داد:
_فرق نداره، هرچیزی که راحت‌تری باهاش.
سر تکون داد و با تنظیم ویولن در آغوشش، به جیمین نگاه کرد. نخ سیگاری رو بین دو لبش قرار داده و در تلاش برای روشن کردن کبریت که باد مانعش می‌شد اخمی بین دو ابروش جا خوش کرده بود. آرشه رو بالا آورد و همزمان با بستن چشمانش به یاد یک ملودی آشنا اما قدیمی به چشم‌نوازی از مرد مشغول شد.

همیشه برای فرار روح از تنش کافی بود تا به‌ عشق‌بازی ویولن و آرشه گوش بسپره، اتفاقی که داشت اون لحظه با بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن تجربه می‌کرد، اما این‌بار با هنرمندی انگشت‌های ماهر پسرک که تمام هدفشون از خلق وصال دادن ساز و آرشه‌ی جدانشدنی‌ش بود.
پوک عمیق و سنگینی از نخ سیگارش گرفت و تک‌تک نُت‌های ملودی رو برای ماندگاری ابدی عمیقا به گوشش کشید تا مبادا روزی این لحظه و این صدای ناب رو به فراموشی بسپره.


محو حرکات هنرمندانه‌ی دست‌های پسر، کام دیگه‌ای از سیگارش گرفت. ملودی به اوج خودش رسیده بود. وزش نسیم موهای پسرک رو به بازی گرفته اما طوفان هم تو اون لحظه نمی‌تونست جونگ‌کوک رو متوقف کنه.
نواختن تنها کاری بود که از زمین و زمان جداش می‌کرد و روحش رو التیام می‌داد.


جیمین انتهای سیگارش رو روی سنگ ریزه‌های کف محوطه انداخت و همزمان با له کردنش از روی نیمکت برخاست. محو نیم‌رخ پسرک پلک کشداری زد و نگاهش رو به‌روی حرکت دست‌هاش چرخوند. بازی دل فریب موهاش در باد، حرکات دستی که به آرومی در حال متوقف شدن بود، لبخندی که با نواختن نت آخر ملودی رفته‌رفته روی لب‌هاش نقش می‌بست، اون پسر امشب به‌طرز غافلگیرکننده‌ای دری به‌روی روزهای خاک گرفته‌ی گذشته‌ش باز کرده بود!


𝑨𝒓𝒕𝒆𝒓𝒊𝒂(𝑱𝒊𝒌𝒐𝒐𝒌)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora