06 (𝑀𝑒𝑙𝑜𝑑𝑦)

314 125 39
                                    










اون روز زودتر از همیشه بیدار شده بود و محض این‌که تا شروع ساعت کاری تو رخت‌خواب کلافه نشه، برخاست و بعد از عوض کردن لباس‌هاش در سکوت از اتاق بیرون رفت. عادت هرروزش بود. ساکن موندن اذیتش می‌کرد و ترجیح می‌داد فعالیت کنه.

آشپزخونه برخلاف روزهای قبل تو اون ساعت خلوت‌تر از همیشه بود. نگاه جستجو‌گرش رو بین افراد چرخوند و با پیدا کردن مادام که در حال حرف زدن با یکی از خدمه‌ها بود، لبخند بزرگی روی لب نشوند. قدم به‌طرف زن تند کرد و با صدای بلند و پر انرژی‌ش گفت:

_سلام، صبح‌بخیر.

زن با صدای جونگ‌کوک متعجب به‌سمتش چرخید.

_اوه، چقدر زود اومدی!

پسرک لبخند زد.

_خوابم نمیومد.

_عیب نداره، اتفاقاً خوب شد اومدی!

پلکی به‌روی پسر زد و دوباره نگاهی به دخترکِ خدمه انداخت.

_پس دیگه سفارش نکنم، خوب سرخ‌شون کن!

دختر سری برای تایید تکون داد و ازشون فاصله گرفت. جونگ‌کوک خیره به دور شدنش پرسید:

_اتفاقی افتاده؟!

مادام کامل به‌طرفش چرخید.

_می‌تونی تو تمیز کردن یکی از اتاقا کمکم کنی؟!

با تعجب یک تای ابروش رو بالا انداخت.

_اتاق؟! مگه تمیزکاری اتاق مسافرا با خدمه‌ی نظافت نیست؟!

زن راه افتاد و پسرک رو وادار کرد دنبالش قدم برداره. همون حین که سطل و تی رو همراه با چندین مواد شوینده که از قبل آماده کرده بود برمی‌داشت خطاب به جونگ‌کوک گفت:

_اتاق مسافرا نیست، بریم بالا خودت می‌بینی!

با این‌که کنجکاویش رفع نشده بود اما دیگه سوالی نکرد و دنبال زن رفت. هر دو کنار هم راهرو رو طی کردن و با بالا رفتن پله‌های چوبی که تعدادشون کم هم نبود به طبقه دوم رسیدن. جونگ‌کوک که تا اون روز فکر می‌کرد طبقه‌ی دوم فقط مختص مسافرهاست با تعجب نگاهی به در اتاق‌ها انداخت و زیرلب پرسید:

_این طبقه؟! فقط برای مسافرا نیست؟!

زن جلوتر از اون به‌طرف انتهای راهرو قدم برداشت و با آروم‌ترین لحن ممکن جواب داد:

_تو راهروی اتاق مسافرا هیچوقت حرف نزن، ممکنه اذیت بشن! بیا الان خودت می‌فهمی!

به‌قدم‌هاش سرعت داد تا به زن برسه. مادام درست کنار آخرین در راهرو ایستاد و دست داخل جیب کتش فرو برد. کلیدی بیرون آورد و به‌آرومی قفل زنگ زده‌ی اتاق رو باز کرد.

𝑨𝒓𝒕𝒆𝒓𝒊𝒂(𝑱𝒊𝒌𝒐𝒐𝒌)Onde histórias criam vida. Descubra agora