با خیالی راحت پیشبند رو از دور کمرش باز کرد و اون رو روی سکوی فلزی آشپزخونه انداخت. نگاهش با لبخند روی نتیجهی کار بود. بوی خوش کیک لیمویی تمام فضای آشپزخونه رو عطرآگین کرده و مشام خدمه رو اول صبحی به بازی میگرفت.
با همون لبخند گشادهی رضایتمند سر به طرف دخترک چرخوند و در جستجوی رنگی از رضایت در عسلیهاش پرسید:
_چطور شده؟بتیسا ابرویی از تعجب بالا انداخت. فکر نمیکرد سرعت یادگیری پسر اونقدر بالا باشه که فقط با شنیدن چند نکتهی کوچیک از جانب دخترک از پس پخت و تزئین همچین کیکی بربیاد.
_باور نکردنیه! خیلی زود یاد گرفتی.تهیونگ لبخند کمرنگی زد و خرسند از گرفتن تاییدی که براش خیلی اهمیت داشت توضیح داد:
_من تو آشپزی خیلی بیتجربه نیستم، به مادرم خیلی کمک میکردم، مادرم خودش شیرینی پزه، کنار دستش خیلی چیزا یاد گرفتم.بتیسا با حیرت از گفتههای پسر چشم درشت کرد.
_چی؟! مادرت شیرینی پره؟!
_آره، پدر و مادرم تو لندن قنادی دارن.
_پس تو...اینجا...تهیونگ آهی از روی حسرت کشید و حرف دخترک رو قطع کرد:
_خیلی با بابام سازگاری نداشتم، میخواستم مستقل شم، برای همین دانشگاه رو ول کردم و اومدم اینجا. چون دانشجوی بیکار بودن چه بخوای چه نخوای مجبورت میکنه دستت جلوی پدرت دراز باشه، من اینو نمیخواستم، میخواستم بهشون ثابت بشه آدم وابستهای نیستم و از پس هزینههای خودم برمیام.غیرقابل باور بود که با اون وضعیت خانوادگی نسبتا مساعد و دهن پر کنی که پسر ازش حرف میزد، حالا بهعنوان یک کارگر ساده در اون هتل مشغول شده باشه. اکثر آدمهای بلیکز یا از روی اجبار خانواده اونجا بودند یا از سر بیپولی پس بتیسا نمیتونست درک کنه چطور یک پسر بدون داشتن هیچکدوم از اون مشکلات زیر بار همچین مسئولیتی برای مستقل شدن بره.
_چه جالب! کاش منم وضع تو رو داشتم.
_چطور؟! مگه تو از اینجا بودن ناراضیای؟!
دخترک شونهای بالا انداخت._ناراضی نیستم، اما انتخاب خودمم نبوده، پدرم کارگر یکی از رستورانای آقای پارک پدر لرد تو اسکاتلنده، درواقع اون منو به لندن فرستاد درس بخونم اما حتی اجازه نداد دبیرستانم تموم شه. همیشه میگفت ما به خانوادهی پارک مدیونیم باید تا حد توانمون براشون جبران کنیم.
تهیونگ با دقت به گفتههای دختر گوش میداد. چهرهی متفکری به خودش گرفت و در ادامهی حرفهای او گفت:
_و این شد که ازت خواست بیای برای پسرِ آقای پارک خدمت کنی، آره؟!بتیسا با نگاهی که بهوضوح رنگ غم گرفته بود سر به تایید جنبوند.
_درسته، البته این کاری بود که دوست داشتم، من همیشه میخواستم آشپز شم ولی بعد از تموم شدن درسم اما خب نشد...به هرحال الان ناراضی نیستم، اسم بلیکز و تجربیاتی که اینجا بهدست آوردم خیلی در آینده کمکم میکنه.
ESTÁS LEYENDO
𝑨𝒓𝒕𝒆𝒓𝒊𝒂(𝑱𝒊𝒌𝒐𝒐𝒌)
FanficName: Arteria Couple: Jikook Genre: Classic, Drama, Romance, Angst, Smut خلاصه: روایتِ عاشقانهای ممنوعه در بینِ رقابتِ دو خاندانِ اصیلزاده! پارک جیمین یکی از اصیلزادههای والامقام و ثروتمند اواخر دههی 80، بعد از دست دادن همسرش با چالشهای سختی ر...