21 (𝐿𝑒𝑡 𝑚𝑒 𝑙𝑜𝑣𝑒 𝑦𝑜𝑢)

495 118 240
                                    

خیره به بارونی که قصد بند اومدن نداشت، کامی از سیگارش گرفت و غرق صدای درحال پخش گرامافون پنجره‌ی اتاق رو باز کرد تا هوای تازه و بارون خورده‌ی دم صبح فضای خفه و گرفته‌ی اتاق رو بی‌بهره نذاره.

ترکیب صدای بارون و ملودی ملایم درحال پخش برای چند ثانیه هم که شده روح آسیب دیده‌ش رو التیام می‌داد.

کام عمیق‌تری از سیگارش گرفت و سرمست از خنکی بادی که داخل اتاق وزید بازدمش رو رها کرد. موزیک به اوج خودش رسیده بود. درست قسمت موردعلاقه‌ی جیمین. کام دوباره‌ای گرفت و بی‌اهمیت به غرش بی‌محابای آسمون اجازه داد ترکیب صدای بارون و خواننده‌ی موردعلاقه‌ش از تلاطم بی‌رحم اون روزهای زندگی‌ش کم کنه.

درحال زمزمه کردن با خواننده بود که صدای در آرامش اتاق رو شکست. سیگارش رو لب پنجره خفه کرد و تکیه زنان به پنجره به‌سمت در چرخید.

_بیا داخل.
در محتاطانه باز شد.
_صبح بخیر.

از کی تاحالا کنترل کردن لبخندهاش به این دشواری شده بود؟! بی‌اختیار در کش اومدن لبش پلک مخموری زد و نجواکنان با خودش گفت:
_امروز زود طلوع کردی خورشیدک!

پسرک در رو پشت سرش و بی‌اهمیت نسبت به تغییر حالات عجیب مرد گفت:
_ببخشید این وقت صبح مزاحم شدم، سرپرست گفتن برگه‌ی مرخصی‌م رو باید به شما برسونم تا امضا کنید.

جیمین با همون لبخندی که قصد جمع شدن نداشت به پشت میزش برگشت و خیره به چشم‌های پف کرده‌ و خواب‌آلو‌ش پرسید:
_کجا می‌خوای بری تو این بارون؟!
پسرک جلو رفت و برگه رو روی میزش گذاشت.
_جای خیلی دوری نیست.

جیمین روان‌نویسش رو برداشت و برگه رو به جلوی خودش کشید.
_واجبه؟!
_واجب نیست اما قول دادم.

بدون این‌که چشم ازش برداره پایین برگه رو امضا زد و با کنجکاوی یک تای ابروش رو بالا انداخت.
_قول؟!

جونگ‌کوک دوست نداشت خیلی مرد رو درجریان ماجرای بتیسا بذاره. اگر فکر غلطی راجع‌بهش می‌کرد چی؟! حتما دوباره مورد سرزنش قرارش می‌داد و می‌گفت اینجا جای این‌جور مسائل نیست اما از طرفی بین این سردرگمی که درمورد دختر و احساسات پنهون تهیونگ داشت نه می‌تونست روی زیرکی‌های اِما حساب باز کنه و نه راهنمایی‌های منطقی متیو!

_خب...بله...به یکی از همکارا...
در روان‌نویسش رو بست و اون رو روی برگه انداخت.
_مگه با همکارات رودرواسی داری که نمی‌تونی کنسلش کنی؟!

جونگ‌کوک آب دهنش رو بلعید و درحال بازی کردن با انگشت‌های دستش مردد گفت:
_نه...ولی این فرق داره.

لبخندی که از لحظه‌ی ورود پسر یک لحظه هم کمرنگ نشده بود رفته‌رفته داشت جمع می‌شد. گیج و گنگ از این دستپاچگی و حرف‌های نصفه و نیمه‌ش ابرو درهم کشید.
_چه فرقی؟!

𝑨𝒓𝒕𝒆𝒓𝒊𝒂(𝑱𝒊𝒌𝒐𝒐𝒌)Onde histórias criam vida. Descubra agora