نگاهی روی قامت دختر چرخوند. خیلی وقت بود که از آخرین دیدارشون میگذشت. عوض شده بود. پختهتر و زیباتر از قبل.
_انتظار دیدنت رو نداشتم.ههسو لبخند کمرنگی به لب آورد و همونطور که با طمانینه سمت میزش میرفت گفت:
_دو سال میشه درسته؟جیمین دست به سینه شد.
_درسته، تو و پدرت عادت ندارید تو غم شریک شید! زودتر انتظار دیدنت رو داشتم._اوه جیمین! بابت اون حادثه واقعا متاسفم، تو که میدونی کره بودم، تازه رسیدم و اولین کاری که کردم اومدن به بلیکز بود. واقعا برای از دست دادن همسرت متاسفم.
جیمین ریز اما پر کنایه خندید و با مکثی گلویی صاف کرد:
_اینطور بهنظر نمیاد. عمو خوب بود؟ خیلی وقته ازش خبر ندارم.
_همه خوب بودن، اتفاقا دوست داشتن به انگلیس بیان، وظیفهی خودشون میدونستن برای عرض تسلیت بیان پیشت اما میدونی که بابا چقدر گرفتار فروشگاهشه._درسته، توقعی نیست. میگم یه اتاق خوب برات آماده کنند، بهتره بری استراحت کنی. خستهی راهی.
ههسو لاقید و بیاهمیت به گفتهی مرد شونه بالا انداخت._داری دست به سرم میکنی؟ بعد از این همه وقت برای استراحت اینجا نیستم.
چهرهی جیمین کمی جمع شد. منظور پشت حرفش رو درک نمیکرد.
_وقت برای گپ زدن زیاده، فعلا باید استراحت کنی._عاح، بیخیال، چرا فکر کردی این همه راه رو برای استراحت به اینجا اومدم؟!
کمکم داشت متوجه خواست و منظورش میشد. حدس اینکه کی برای اونجا بودن تشویقش کرده خیلی کار سختی نبود. نیشخند کمرنگی به لب آورد و زمزمهکنان گفت:_به عموت میگفتی این ترفندها روی من جواب نمیده، کاش روششو عوض کنه...
پوزخند صداداری تحویلش داد و در ادامه گفت:_برو میگم اتاقت رو آماده کنند.
_داری اشتباه میکنی پسرعمو، باید باهات حرف بزنم.......
چند ساعتی از سرو شام میگذشت. ساعت کاری تموم شده بود. از روی عادت هرشب دفتر به دست به اتاق جیمین سر زد و پیداش نکرد. حتی طبق گفتهی خودش امروز به شهر هم نرفته بود. یعنی هنوز با اون مهمون ناخونده داشت سروکله میزد؟ پس چرا تو اتاق کاریش نبود؟
با نفسهایی یکی درمیون و به خسخس افتاده، آخرین پله رو هم بالا رفت و بعد از چند سرفهی پشت سر هم مسیر اتاقش رو پیش گرفت. دلتنگش بود و نمیتونست برای دیدنش تا فردا صبر کنه. با ذوق دفتر رو به سینهش چسبوند و دستش رو برای به صدا در آوردن در بالا برد.
انتظار بیش از چند ثانیه طول نکشید که در به آرومی روی پاشنه چرخید. جونگکوک به لبخند سرمستش عمق بخشید و تا خواست خودش رو آمادهی دیدار مرد کنه، با پر شدن نگاهش از قامت مهمون ناشناختهی او تمام ذوق و هیجانش به یکباره فروکش کرد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝑨𝒓𝒕𝒆𝒓𝒊𝒂(𝑱𝒊𝒌𝒐𝒐𝒌)
FanficName: Arteria Couple: Jikook Genre: Classic, Drama, Romance, Angst, Smut خلاصه: روایتِ عاشقانهای ممنوعه در بینِ رقابتِ دو خاندانِ اصیلزاده! پارک جیمین یکی از اصیلزادههای والامقام و ثروتمند اواخر دههی 80، بعد از دست دادن همسرش با چالشهای سختی ر...