از فرط نگرانی روی پای خودش بند نبود. عرض سالن رو بیوقفه طی میکرد و مدام نگاه به تاریکی شبِ محوطهی هتل میچرخوند. شدت بارون بیشتر شده بود. اگر براش اتفاقی میافتاد چی؟ پسرک که هنوز قلبش درد میکرد. نه نمیتونست باز همچین دردسری رو تحمل کنه.
شدت وزش باد هر لحظه اوج میگرفت. اِما با بیطاقتی خودش رو به در نیمه باز ورودی رسوند. یعنی کجا رفته بودند؟
بارون شلاق مانند خودش رو به سنگریزههای محوطه میکوبوند.چراغهای پایه بلند یکی در میون خاموش و روشن میشدند انگاری آب بارون داشت کار خودش رو برای سوختن اونها میکرد.
دستی از نگرانی به پیشونیش کشید و همینکه خواست عقبگرد کنه، دیدن قامتی از دور، حالهای از امید به دلش برگردوند. خودش بود. در همون پیرهنی که با اصرار دخترک به تن کرد اما اینبار سر تا پا خیس و درمونده.با هر قدمی که نزدیک میشد، قلب دخترک بیشتر فرو میریخت. چه اتفاقی افتاده بود؟ چتریهاش به پیشونی چسبیده بودند و از صورتش آب چکه میکرد. پیرهنِ بدن نما از خیسی تمام به بدنش چسبیده بود و عضلات زیر پیرهنش رو بهراحتی به نمایش میذاشت. اِما با نگرانی و پر اضطراب پرسید:
_چیشده آرتریا؟! کجا رفتی؟!پسرک حتی نیم نظری هم به اِما نینداخت. پلهها رو پر غیظ و خشم بالا رفت و با طاغیگری از کنار دخترک گذشت.
_میگم چیشده؟! چرا جواب نمیدی؟!
اینبار هم جوابی نشنید. مسیری که طی میکرد بهسمت اتاقش بود.
اِما پر تشویش قدمهای جونگکوک رو دنبال کرد. نمیدونست چه اتفاقی براش افتاده که حتی حاضر به همصحبتی با دختر نیست._برو دنبالش...
صدای آروم و خشآلودی نگاه دخترک رو از دور شدن جونگکوک گرفت. سریع سر چرخوند و مات مردِ خیسی که در پریشونی دست کمی از جونککوک نداشت، شد.تمام هیکلش خیس بود و آب از روی موهای بهم چسبیدهش چکه میکرد.
_لُرد...
_گفتم برو دنبالش، تنهاش نذار.
_ولی...آخه...چیشده؟!دخترک متحیر پرسید که شاید حداقل بتونه به جوابی برای سوالهای ذهنش دست پیدا کنه.
_مگه نمیشنوی چی میگم؟ گفتم برو دنبالش.صدای مرد که بالا رفت، تعلل رو جایز ندونست. سریع بزاق بلعید و با قدمهای ترسیده و سریعی بهسمت اتاق پسرک راه افتاد.
کمی بعد جلوی در اتاقش بود و در میزد.
_آرتریا میشه این در رو باز کنی؟ باید با هم حرف بزنیم.
_برو اِما فعلا نمیخوام کسی رو ببینم.در پشت در پسرک حینیکه با غیظ تمام پیرهن خیسش رو از تن میکند و مچاله کنان به گوشهای از اتاق پرت میکرد، از بین دندونهای بهم چسبیدهش فریاد زد و از سرمایی که به پوست عریان تنش خورد لرزید.
از اون پیرهن متنفر بود. از هر چیزیکه مربوط به اون مرد میشد متنفر بود. از هتل، از مهمونهاش، از روزی که به اجبار اونجا رو برای پناه آوردن انتخاب کرده.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝑨𝒓𝒕𝒆𝒓𝒊𝒂(𝑱𝒊𝒌𝒐𝒐𝒌)
FanficName: Arteria Couple: Jikook Genre: Classic, Drama, Romance, Angst, Smut خلاصه: روایتِ عاشقانهای ممنوعه در بینِ رقابتِ دو خاندانِ اصیلزاده! پارک جیمین یکی از اصیلزادههای والامقام و ثروتمند اواخر دههی 80، بعد از دست دادن همسرش با چالشهای سختی ر...