13 (𝑇ℎ𝑒 𝑡𝑟𝑢𝑡ℎ)

536 126 188
                                    




به هوای بازگشت مادام که می‌دونست نیمه‌های شب به بلیکز رسیده، زودتر از همیشه بیدار شد و با تعویض عجولانه‌ی لباس‌هاش، بدون معطلی پا از اتاق بیرون گذاشت. هتل برخلاف انتظارش که همیشه تو این ساعت خلوت‌ترین دقایقش رو طی می‌کرد، شلوغ و پر رفت و آمد بود. افراد جدیدی که جونگ‌کوک مطمئن بود اون‌ها رو تا به‌حال تو تیم خدمه ندیده در حال حمل کردن تابلوهای کوچیک و بزرگ پوشیده شده‌ای به داخل سالن اجتماعات هتل بودند.


با حیرت نگاهی به در ورودی بلیکز که از هر دوطرف کامل باز بود انداخت و مسیر نگاهش رو به ماشین سنگین‌های داخل محوطه کشوند. امروز چه خبر بود؟! با این تدارکات و رفت‌وآمدها مراسمی در پیش داشتند؟! با همون نگاه گرد و متعجب خودش رو به سکوی پذیرش رسوند و خطاب به فرانکی که در حال سروکله زدن با برگه‌های مقابلش بود، پرسید:
_صبح بخیر، اتفاقی افتاده؟!

فرانک بدون نیم نگاهی جواب داد:
_امروز مراسم خیریه داریم.
_خیریه؟!
_آره، لرد دستور دادن تابلوهای نقاشی که کار یکی از دوستای همسرشونه تو بلیکز به مزایده گذاشته شه، درآمدشم وقف فقرا میشه!


مراسم خیریه؟! هربار قرار بود با یک حرکت جدیدی از طرف مرد غافلگیر بشه! برای نگرفتن وقت فرانک که معلوم بود حسابی درگیر و مشغوله، از سکو فاصله گرفت و همون‌طور غرق فکر به‌طرف آشپزخونه راه افتاد. فکرشم نمی‌کرد مرد اهل خیریه و کمک به نیازمندها باشه. باید درمورد این قضیه از مادام می‌پرسید.
در شیشه‌ای رو هیجان‌زده برای دیدن دوباره‌ی زن گشود و پا داخل گذاشت.

آشپزخونه هم درست مثل سالن روز شلوغی رو شروع کرده بود. خدمه با هیاهو مشغول کار بودند. نگاهی بین جمعیت چرخوند و با دیدن مادام لبخند به لب به‌سمتش راه افتاد. حالا بعد از گذشت روزها از غیبت زن خوب می‌فهمید گرمای بلیکز از کی نشئت می‌گیره! حضور فیزیکی مادام خواه ناخواه به هتل و کارکنانش انرژی می‌بخشید و رنگ تازه‌ای به بلیکز تزریق می‌کرد پس بی‌خود نبود که سال‌ها بدون هیچ چشم داشتی برای خانواده‌ی پارک خدمت می‌کرده!
هم بلیکز به مادام نیاز داشت و هم زن محتاج موندن در این هتل بود.


_سلام، خوش اومدید.
مادام مشغول بهم زدن مواد کرم مانند داخل ظرف، با شنیدن صدای آشنای جونگ‌کوک لبخند گرمی روی لب نشوند و به‌طرفش چرخید. منتظرش بود. می‌دونست دیر یا زود پیداش میشه.
_آرتریا، خوشحالم که دوباره دارم می‌بینمت.
پسرک لبخند انرژی‌بخشش رو با خنده‌ی شرمگینی جواب داد و گفت:
_ببخشید که موقع رسیدنتون نبودم، تا آخر وقت بیدار موندم اما فرانک گفت دیر می‌رسید و منم خوابم برد.


_معلومه که انتظار نداشتم تا اون وقت شب بیدار بمونی، خودت خوبی؟!
_بله، شما خوبید؟ فرانسه خوش گذشت؟ از نوه‌تون چه‌خبر؟!
مادام با یادآری اون موجود کوچولو که تازه عضوی از خانواده‌شون شده بود، لبخندی زد و به هم زدنش ادامه داد.
_دختره، خیلی زیباست درست مثل مادرش.
_واقعا؟! بهتون تبریک میگم پس چرا بیشتر نموندید؟ دخترتون حتما به کمک نیاز داره.
_مادرشوهرش پیشش هست، بلیکز بیشتر به من نیاز داره، به‌خصوص صاحبِ سرکشش، هنوز نرسیدم برم دیدنش، حالش خوبه؟!


𝑨𝒓𝒕𝒆𝒓𝒊𝒂(𝑱𝒊𝒌𝒐𝒐𝒌)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant