11 (𝑊𝑎𝑟𝑚 ℎ𝑢𝑔)

527 137 158
                                    




با رفتن مادام غم بزرگ و عجیبی رو تو سینه احساس می‌کرد. بلیکز بدون اون زن انگاری روح نداشت. هنوز چند ساعتم از راهی شدن مادام نگذشته که این‌طوری دلتنگش شده بود. فکرش رو هم نمی‌کرد تا این حد وابسته‌ش بشه. وابستگی؟! چیزی‌که شدیدا ازش می‌ترسید. وابستگی تلخ و دردسرساز بود، وابستگی ضعیفش می‌کرد، وابستگی اجازه نمی‌داد به فانی بودن همه‌چیز باور داشته باشه.

نفسش رو آه مانند از سینه رها کرد و با شونه‌هایی افتاده در اتاق مرد رو زد. وقت ناهار بود. نبود مادام از یک طرف و رسیدگی به مسئولیت غیرممکنی که زن روی دوشش گذاشته از طرف دیگه می‌تونست برای غیرقابل تحمل بودن یک روز کافی باشه.


اجازه‌ی ورود مرد رو که شنید، بی‌رمق پا داخل گذاشت و زیرلب سلام کرد. پسرک که اکثرا تو دید مرد بشاش و غیرقابل کنترل بود اگه روزی برخلاف خود واقعی‌ش ظاهر می‌شد، به آنی توجه مرد رو جلب می‌کرد. همون زمزمه‌ی بی‌انرژی زیر لبش کافی بود تا سر از کتاب بیرون بیاره و با بالا فرستادن عینکی که تا نوک بینی‌ش پایین اومده بود و چسبوندنش به فاصله‌ی بین دو ابروش، بپرسه:
_اتفاقی افتاده؟!


جونگ‌کوک ماتم‌زده سر به نهی تکون داد و مشغول چیدن ظرف‌های غذا شد.
جیمین باز سرش رو با نوشته‌های کتاب گرم کرد و گفت:
_کم پیش میاد از زبونت کار نکشی.
_مسئله‌ی خاصی نیست، فقط نبود مادام...
_فکر نمی‌کردم این‌قدر بهش نزدیک شده باشی.

آخرین ظرف رو روی میز چید و عقب ایستاد.
_خانم خوب و دوست‌داشتنین.
مرد نگاهی بهش کرد. حتی امروز چشم‌هاش هم لبخند نمی‌زد.
_زود برمی‌گرده.
_می‌دونم اما...هیچی مهم نیست، فقط اگه میشه ناهارتون رو کامل بخورید، دستور مادامه که حواسم به غذا خوردنتون باشه.


جیمین بی‌اختیار خندید و ابرو بالا انداخت.
_چی؟! مادام از تو خواسته مراقب غذا خوردن من باشی؟! عجب انتخابی!
پسرک اخمی به خنده‌هاش کرد:
_مگه من چمه؟
همون لحظه در به صدا دراومد. هر دو نگاهی به ورودی کردند.
_بیا داخل.

هوسوک با همون عجله‌ی خاص و همیشگی خودش پا داخل گذاشت و بدون این‌که در رو ببنده گفت:
_لیست مایحتاج این ماه رو براتون آوردم لرد.
_بیارش اینجا.
با قدم‌های سریعی جلو رفت و کاغذ رو به دستش سپرد. عادت همیشه‌ش بود. سرعت انجام کارهاش بدون اغراق چیزی شبیه به سرعت جت می‌موند. مرد عینکش روی چشمش صاف کرد و مشغول خوندن شد.


_خیلی خب، بگو ماشین رو آماده کنند. همین امروز میرم شهر.
_چشم، فقط لرد یکی از خدمه رو حتما ببرید، من سرم شلوغه وگرنه میومدم، بهتره دست تنها نرید.
سر به‌طرف پسرک که با بی‌حوصلگی به مکالمشون گوش می‌کرد، چرخوند و ادامه داد:

_جئون رو ببرید، امروز اینجا کارش کمتره نسبت به همکارهاش.
پسرک با شوک و وحشت پلک گیجی زد و قدمی به عقب برداشت.
_من؟! نه؟! من که کار دارم قربان، متیو امروز سرش خلوت‌تره.
هوسوک اخم ترسناکی بهش کرد. از سرپیچی بیش از اندازه بیزار بود و جونگ‌کوک اینو خوب می‌دونست.

𝑨𝒓𝒕𝒆𝒓𝒊𝒂(𝑱𝒊𝒌𝒐𝒐𝒌)Where stories live. Discover now