از صبح که تمام همکارهاش برای خرید به شهر رفته بودند، احساس تنهایی و بیحوصلگی میکرد. دروغ بود اگه میگفت دوست نداشت همراهشون بره اما خودش بهتر از هرکسی میدونست همچین چیزی امکان پذیر نیست.امروز اولین حقوقشون رو بعد از یک ماه کاری گرفته بودند و تمامی اهالی هتل اجازهی مرخصی برای خرید مایحتاجشون داشتند اما در این بین فقط جونگکوک بود که به بهونهی دل درد به اصرارهای تهیونگ برای به شهر رفتن پاسخ منفی داد.
بلیکز برعکس همیشه در سکوت مطلق قرار داشت. حتی امروز مسافرهای کمتری به هتل سر میزدند. کلافه و بیحوصله چمدون یکی از مسافرهایی که قصد تحویل اتاق رو داشت، از پلهها پایین برد و جلوی سکوی پذیرش گذاشت. فرانک لبخندی به روش پاشید و گفت:
_امروز دست تنهایی، کارت سنگینتره.
جونگکوک نفسنفس زنان جواب داد:
_نه، خیلی مسافر نداریم...
_آره، باز از این بابت خوبه، ناهار لرد رو بردی؟!
_الان میبرم، راستی مادام رو از صبح ندیدم!فرانک برای حساب کردن صورت حساب مشتری با ماشین حسابش مشغول شد و گفت:
_یکم حالش ناخوش بود گفت دیرتر میاد سرکار.
مغموم شده از غیبت زنی که به حضورش عادت کرده بود، لب آویزون کرد و آه پر حسرتی کشید. مثل اینکه قرار بود اون روز حسابی احساس تنهایی کنه._خیلی خب، من ناهار لرد رو میبرم، فعلا...
سری برای فرانک تکون داد و راه افتاد. طبق معمول همیشه چرخ آماده جلوی آشپزخونه قرار داشت. این قانون رو خود مادام گذاشته بود تا معطلی پیش نیاد. کمی بعد چرخ به دست به اتاق مرد رسید.بهمحض اینکه خواست برای در زدن دست بالا ببره صدای موسیقی ملایم و گوشنوازی مانع حرکت بعدی دستهاش شد. از داخل اتاق اون صدا میومد؟! متعجب و البته با ذوق خاصی که ناخودآگاه با شنیدن هر نوع موسیقی زیر پوستش ریشه میدواند، گوشهاش رو نزدیکتر برد تا از منبع صدا اطمینان پیدا کنه.
حدسش درست بود، صدای موسیقی از اتاق مرد میومد. لبخند هیجانزدهای روی لب نشوند و بیمعطلی دست بالا برد. با اجازهی ورود مرد، آروم در رو باز کرد و داخل رفت. برخلاف همیشه که مرد رو پشت میزش میدید، نگاهش بهسمت قامت ایستادهی او کنار گرامافون گوشهی اتاق کشیده شد.
_سلام، ظهرتون بخیر.
آروم زمزمه کرد و در رو پشت سرش بست. جیمین نگاه کوتاهی بهش انداخت و جواب داد:
_سلام، تو چرا اینجایی؟! مگه مرخصی نداشتی؟!
_من نرفتم...چرخ رو جلوی میز متوقف کرد.
_چرا؟!
_خب...به چیزی نیاز نداشتم.دست از جابهجا کردن دیسکهای گرامافون که هر کدوم به نوعی براش با ارزش بودند، کشید و کامل بهطرف پسر چرخید.
_مگه میشه به چیزی نیاز نداشته باشی؟! یک ماهه اینجایی!
YOU ARE READING
𝑨𝒓𝒕𝒆𝒓𝒊𝒂(𝑱𝒊𝒌𝒐𝒐𝒌)
FanfictionName: Arteria Couple: Jikook Genre: Classic, Drama, Romance, Angst, Smut خلاصه: روایتِ عاشقانهای ممنوعه در بینِ رقابتِ دو خاندانِ اصیلزاده! پارک جیمین یکی از اصیلزادههای والامقام و ثروتمند اواخر دههی 80، بعد از دست دادن همسرش با چالشهای سختی ر...