با عضلاتی گرفته و سری که از بیخوابی روی تنش سنگین و دردناک بهنظر میومد، دستی به چهرهی پف کرده و بیرمقش کشید و مقابل سکوی پذیرش ایستاد. فرانک اخم تندی به پسرک انداخت و تشرزنان گفت:
_دیر اومدی! سرپرست نیم ساعته کارت داره.
_ببخشید، سرم خیلی درد میکرد. میدونی چیکارم داره؟مرد شونه بالا انداخت و با چهرهای اخمرو دومرتبه مشغول کارش شد.
_نه، تو دفترشه، برو بیشتر از این منتظرش نذار.با این حال ناخوش به تنها چیزیکه نیاز نداشت غرولندها و سرزنشهای اون مرد بود. یک امروز نه حوصلهی جدل داشت و نه اطاعت بی چون و چرا!
با بیحوصلگی مسیر اتاق مرد رو پیش گرفت و قبل از در زدن دستی به یقهی کیپ تا کیپ بستهش کشید. همهچیز مرتب بهنظر میرسید. تقهای به در نواخت و با صدای آروم مرد محتاطانه در رو گشود.
_صبحتون بخیر، با من امری داشتید قربان؟
هوسوک بدون اینکه چشم از روزنامهی امروز بگیره، گفت:
_بیا داخل در رو ببند.جونگکوک مطیعانه جلو رفت و در رو پشت سرش بست. امروز آروم بهنظر میومد. نه از گرهی همیشگی بین دو ابروش خبری بود و نه نگاههای تند و تیزش.
همچنان با چشمانی ریز شده نوشتههای روزنامه رو دنبال میکرد. ورقی زد و خیره به صفحهی بعدی گفت:
_دیر اومدی!
_بله...ببخشید یکم سر درد داشتم...از بالای روزنامه نگاهی روی قامتش چرخوند. پسرک بزاقش رو بلعید. عجیب شده بود. این همه آرامش درمورد آدمی مثل اون زیاد از حد غیرعادی بهنظر میرسید.
روزنامه رو در آرامش تا زد و روی میز رها کرد.
_نیازی بود که تا حد خفه شدن یقهت رو ببندی؟!گفت و با نیشخند محوی از جا برخاست. جونگکوک مجددا بزاق فرو داد و با ترس نامحسوسی دست به یقهش رسوند. یعنی خیلی داشت جلب توجه میکرد؟
مرد در سکوت نگاه جدیش رو، روی قامت او حرکت داد و همونطور که با قدمهای آهستهای بهش نزدیک میشد زیرلب زمزمه کرد:
_عادت به این کار نداشتی، اتفاق تازهای افتاده یا قانون جدید لرده که باید یقهتون رو ببندید؟
طعنهی کلامش از گوشهای ترسیدهی پسرک دور نموند. شبیه به آدمهایی نمیموند که از سر کنجکاوی بحثی رو شروع کرده باشند.
در یک قدمیش ایستاد و خیره به چشمی که آشکارا رعب و تشویشش رو فریاد میزد، دست به بالاترین دکمهی پیرهنش رسوند.
جونگکوک همینکه خواست از ترس قدمی به عقب برداره، صدای محکم اما آروم هوسوک مانعش شد.
_بمون سرجات!
_قربان...آخه...
أنت تقرأ
𝑨𝒓𝒕𝒆𝒓𝒊𝒂(𝑱𝒊𝒌𝒐𝒐𝒌)
أدب الهواةName: Arteria Couple: Jikook Genre: Classic, Drama, Romance, Angst, Smut خلاصه: روایتِ عاشقانهای ممنوعه در بینِ رقابتِ دو خاندانِ اصیلزاده! پارک جیمین یکی از اصیلزادههای والامقام و ثروتمند اواخر دههی 80، بعد از دست دادن همسرش با چالشهای سختی ر...