این روزها کمتر مادام رو میدید. نه دیگه مثل گذشته در آشپزخونه پیداش بود و نه میشد درحال سرکشی به کار خدمه پیداش کرد.
شاید بهتر بود بگه هیچوقت بلیکز رو اینطوری گرفته و غمبار ندیده.
مسافرها کمتر شده بودند یا....؟نه انرژی قدیم رو از هماتاقیهاش میدید و نه خودش حال و حوصلهی قبل رو داشت. به راستی تمام اتفاقات این چند وقت تاثیر مستقیمی برروی جو حاکم بر هتل رو داشته.
این روزها آدمها کمتر باهم حرف میزدند، کمتر میخندیدند، کمتر برای استقبال از مسافرین ذوق و هیجان به خرج میدادند.
نگاه پر حسرتی اطراف آشپزخونه چرخوند و با دیدن زن که جدا از خدمه مشغول تفت دادن محتویات ماهیتابهش بود، نفس آه مانندی از سینه رها کرد.با قدمهای مرددی جلو رفت. زن اخم عمیقی بهروی پیشونی داشت. برای لحظهای از تصمیمی که گرفته بود، پشیمون شد و خواست عقبگرد کنه که با یاد آرتریا و وضعیت وخیمش در اون دخمهی نمور، مصمم در اجابت خواستهش به حرف اومد:
_روزتون بخیر مادام.زن سریع سر چرخوند. نگاهی به دخترک انداخت و به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
_کمک لازم ندارید؟چشم از او گرفت و باز به محتویات ماهیتابهش خیره شد.
_نه...
اِما با تردید لب بهم فشرد. معلوم بود زن هیچ اشتیاقی برای شنیدن حرفهای او نداره.گوشهی لبش رو جوید و گلو صاف کرد:
_میشه باهاتون حرف بزنم؟
_در چه مورد؟
_خودتون بهتر میدونید، آرتریا.زن باز نگاه اخمآلود و جدی نثارش کرد.
_فکر کنم حرفامون رو زدیم.
اِما قدمی جلوتر رفت.
_اما مادام شما نگفتید تا کی باید اونجا بمونه، اون مریضه، دیدم که قرصاش تموم شده، اگه نتونه کار کنه نمیتونه اون قرصا رو تهیه کنه، از طرفی اونجا سرده، جای خواب نداره، من مطمئنم که شما میتونید یه کاری براش بکنید.زیر ماهیتابه رو خاموش کرد و همونطور اخمرو پرسید:
_چه کاری میتونستم براش بکنم و نکردم؟
اِما بزاق فرو داد و دومرتبه گوشهی لبش رو مضطرب زیر دندون گرفت.
_خب...اگه بتونید با لرد..._نمیتونم دختر جون، اون الان موقعیت اینو نداره که برم بهش بگم یه چیزی رو ازت مخفی کردم. بهت گفتم باید صبر کنید، پس صبور باش و کار رو از اینی که هست خرابتر نکن. فهمیدی چی گفتم؟
_مادام شما بیاید برید وضعیت این پسر رو ببینید اون وقت به من حق میدید. شما زن فهمیده و عاقلی هستید و البته دلسوز، مطمئنم دلتون نمیاد که تو همین وضعیت بمونه.
_آره دلم نمیاد که برخلاف قوانین مالک هتل نگهش داشتم، الانم چارهای ندارم جز صبر، باید صبر کنیم تا اوضاعِ لرد کمی بهتر شه. وگرنه منم بابت این اوضاع خوشحال نیستم، میفهمی؟
KAMU SEDANG MEMBACA
𝑨𝒓𝒕𝒆𝒓𝒊𝒂(𝑱𝒊𝒌𝒐𝒐𝒌)
Fiksi PenggemarName: Arteria Couple: Jikook Genre: Classic, Drama, Romance, Angst, Smut خلاصه: روایتِ عاشقانهای ممنوعه در بینِ رقابتِ دو خاندانِ اصیلزاده! پارک جیمین یکی از اصیلزادههای والامقام و ثروتمند اواخر دههی 80، بعد از دست دادن همسرش با چالشهای سختی ر...