🫦20. لب‌های وسوسه‌انگیز👨🏻‍❤️‍👨🏻

2.3K 165 47
                                    

Taehyung pov:

من به حرفای جیمین فکر میکردم.
توی واحد جونگکوک نشسته بودم و به قاب عکس جونگکوک و دوستاش، روی میز نگاهی انداختم.
_دقیقا باید به چند نفر حسودی کنم جئون جونگکوک؟
چشمم به تختش افتاد؛ روش دراز کشیدم، بوی عطرش مستم میکرد.
سرمو روی بالشتش گذاشتم و اجازه دادم بوی به جا مونده از شامپوی موهاش، منو به خواب ببره.

****

Jungkook pov:

بعد از خوردن شام با فرمانده‌ها مرخص شدیم.
نمیخواستم به استراحتگاه برم پس فقط فورا به سمت خوابگاه حرکت کردم.
وقتی وارد اتاق شدم، خوابیده بود؛ دیدن اینکه روی تخت من دراز کشیده و سرشو روی بالشتم گذاشته باعث میشد قلبم از خوشی تند تند بزنه.
آروم به طرفش رفتم و پیشونیشو بوسیدم.
لب‌هاش مدام منو وسوسه میکردن؛ به سختی جلوی خودمو گرفتم، حس کردم کم‌کم دارم هارد میشم...
فورا از خوابگاه زدم بیرون.
الان با فکر بوسیدنش اینطوری شق کردم؟ خجالت‌آوره... اون منو دوست خودش دیده! بخاطر اون عوضی اومده پیشم اونوقت من میخواستم درست همونکارو باهاش بکنم؟!
یکم توی محوطه قدم زدم و بعد فکر کردم بهتره برم ورزش کنم.
این مدت کار روی سرم ریخته بود و نتونسته بودم بوکس تمرین کنم؛ به طرف سالن رفتم و اونقدر مشغول مشت زدن شدم تا نور خورشید از پنجره به داخل سالن تابید.
وقتی به واحدم برگشتم، تهیونگ بیدار بود!
_تهیونگا؟ تو چرا بیداری؟
_یهو بیدار شدم و دیگه...نتونستم بخوابم...

لعنتی به خودم فرستادم که چرا پیشش نموندم.
_تهیونگا... چرا یکم نمیخوابی؟ هوم؟
_خوابم نمی‌بره...
زیر چشم‌های قشنگش کمی گود افتاده بود.
کنارش دراز کشیدم و دستاشو گرفتم.
_فقط چشماتو ببند و بخواب، من کنارتم.
نمیدونستم چجور کابوسی میبینه که اذیتش میکنه و نمیزاره بخوابه،...
موهاشو پشت گوشش زدم و گفتم: خواب خیلی بدی دیدی؟
_خواب اتفاق دیروز...ولی توی خواب تو نیومدی نجاتم بدی...من تنها بودم...هیچکس نیومد و اونم...

یهو اشک‌هاش بارید.
فورا توی بغلم کشیدمش و گفتم: من همیشه میام نجاتت میدم تهیونگا...هیچوقت نمیزارم اذیتت کنن!
سرشو توی گردنم قایم کرد.
میتونستم ضربان قلب کوچیکشو روی تنم حس کنم.
محکم بین بازوهام گرفته بودمش، انگار که میترسیدم ازم بگیرنش.
نوازشش کردم و گفتم: تهیونگا...دوست داری یه شب بریم توی جنگل چادر بزنیم؟ آتیش روشن کنیم؟!
و موهای ابریشمی و نرمش بین انگشتام میلغزید.
_دوست داری مرغ آتیشی بخوری؟ یه بار یونگی برامون توی کمپ نظامیا درست کرد...دلم میخواد برات بپزم. شکلات داغ هم درست میکنیم... مطمئنم خوشت میاد!
نگاهی بهش انداختم.
نفس‌های گرمش روی پوست گردنم، بهم حس آرامش میداد. اینکه توی امنیت، توی بغلم به خواب رفته بود، واسه‌ام شبیه این بود که دنیا پر از صلح و آرامشه‌.
روی تخت جاشو راحت‌تر کردم و پتوی روشو مرتب کردم.
بعد از دوش گرفتنم، هنوز خواب بود.
تا جلسه ساعت 9، هنوز وقت داشتم؛ پس مشغول سرهم‌بندی یه غذای ساده شدم تا وسوسه نشه توی کافه‌تریا رامیون بخوره! مثل پسربچه‌های 6 ساله تا ازش غافل میشدم توی کابینت‌ها سرک میکشید و دنبال هله‌هوله می‌گشت.
کم‌کم توی تخت وول خورد، کنارش نشستم و گفتم: برات غذا آماده کردم، نری رامن بخوری!
و خم شدم پیشونیشو بوسیدم.
_تهیونگا...فهمیدی چی گفتم؟ یا هنوز خوابی؟!
یکی از چشماشو باز کرد، یهو منو کشید سمت خودش بین بازوهای ظریفش نگهم داشت.
_میخوام...بخوابم...
آروم توی موهام چنگ زد.
و دوباره خوابش برد!

🫂Encounter✨️KookVWhere stories live. Discover now