Yoongi pov:_خب...خب...مین یونگیِ افسانهای! افتخار آکادمی پلیس سئول!
بیحوصله گفتم: رد کن بیاد!نیشخندی زد و دستشو دور گردنم انداخت.
_اوه...چه عجول!
و توی گوشم فوت کرد؛ ضربه نسبتا محکمی به شونهاش زدم که عقب رفت و قبل از اینکه بیفته، خودشو جمع کرد.
_خیال نکن چون زنی، کتک نمیخوری! رد کن بیاد!از توی کت جیبش فلش مموری کوچیکی بیرون آورد و گفت: به چانی کوچولوت بگو قفلشو باز کنه! در این حد که بلده؟!
فلش مشکی رنگ رو از دستش کشیدم، اما فورا جلو اومد و خودشو روی من انداخت.
_مین یونگی؟ هنوز اونقدری وقت داری که یکم با هم خوش بگذرونیم!
ابرویی بالا انداختم و گفتم: با تو؟!
_اوهوم! چراکه نه؟
و انگشتشو روی گردنم کشید._من فقط با جوجههای احمق بهم خوش میگذره!
با چهره متعجب و شوکهای گفت: جوجه؟!!
_آره... من عاشق جوجه رنگیام... نه کفتارای زشتی مثل تو!
و محکم هلش دادم و به سمت ماشینم برگشتم.فقط تصور چهره جیمین که توی خوابگاه منتظرمه، باعث میشد ریدمان این زن پاک بشه!
_لعنت بهش!*****
Jimin pov:
وقتی داشتم لباسها رو توی کمد مرتب میکردم؛ صدای قفل در توجهمو جلب کرد؛ با خوشحالی سمت در رفتم.
پس به قولش عمل کرده بود؟
محکم توی بغلش پریدم و لبشو بوسیدم؛ اما فقط ایستاده بود.Yoongi pov:
لب نرمش که تا همین چند لحظه پیش، داشتم جون میدادم تا ببوسمش، درست روی لبم حرکت میکرد اما ناگهان متوقف شد!
_یون؟ چرا... منو نمیبوسی؟و چشمامو باز کردم.
با نگاه مضطربی بهم خیره بود.
بدون اینکه منتظر جواب بمونه گفت: چرا...؟
حس کردم صداش لرزید! چرا ناراحت بود؟!! من فقط میخواستم بیحرکت بمونم تا از اینکه اینطوری منو میبوسه لذت ببرم!
_چی شده جیمینا؟!ولی اون مثل همیشه توی ذهنش داستانشو نوشته بود؛ نکنه فهمیده بود؟!!!
قطره اشکی از گوشه چشمش سُر خورد.
_جیمین؟! داری چه غلطی میکنی؟!
_من... نمیدونم...
و سرشو پایین گرفت و برگشت که بره به سمت اتاق اما فورا دستشو گرفتم.
_کجا؟ کارتو تموم کن جوجه!
با چشمهای اشکآلودش بهم نگاه کرد و گفت: من جوجه تو نیستم! مال هیچکس نیستم...
خواست دستشو عقب بکشه که عصبانی شدم و محکم روی تخت گوشه اتاق هلش دادم.
_باز کی پشت سرم گه خورده و مغزتو شست و شو داده؟! یا نکنه خودت زیر سرت بلند شده و دنبال بهونه میگردی؟ فکر کردی اینطوری ادا بیای میزارم بری؟ پارک جیمین! حتی آخرین نفسهاتو هم زیر من میکشی! فهمیدی؟!_چرا...بوی عطر میدی؟ پرفیوم زنونهاس!
زیر لب لعنتی فرستادم و گفتم: جیمینا! باور کن اونی که فکر میکنی نیست! خب؟ لعنت بهش! یه جاسوس اطلاعات داد دستم فقط همین!
ESTÁS LEYENDO
🫂Encounter✨️KookV
Fanficتهیونگ، جین و جیهوپ بخاطر دسته گلی که آب دادند، به بیمارستانی نزدیک مرز شمالی تبعید شدند تا به عنوان تنبیه 6 ماه آینده رو اونجا کار کنند اما توی ناکجاآباد، باید با چه مسائلی سروکله بزنند؟! 🔫🩸💉 Name: Encounter�...