Jungkook pov:
دلم میخواست تا جایی که میتونم خاطرات خوب باهاش داشته باشم، برای ما فرصت کنار هم بودن و باهم بودنمون محدود بود، اینکه مدام توی استرس و اضطراب دست و پا میزد یا با چالشهای نظامیها مواجه میشد، چیزی نبود که دلم بخواد تجربه کنه؛ پس تا فرصتی به دست میاوردم، میخواستم خوشحالش کنم تا شاید یه ذره از استرسهاش کم بشه.
جوری که با شوق به ماهیهای بزرگ و کوچیک پشت شیشه نگاه میکرد، یا وقتی توی صف بلیط واسه پسر بچهها شکلک درمیاورد، اون بهش بچهگونه و بازیگوش کیم تهیونگ، که فقط من میتونستم ببینم، خود بهشت بود.
***
تا چشمش به دلفینها افتاد فورا رفت سمتشون!
_یاااا! کیم تهیونگ! واسه چی دست منو ول میکنی میری؟!با خنده گفت: یاا! حتی نمیتونم یه دقیقه ازت فاصله بگیرم؟!
با اخم گفتم: معلومه که نمیتونی! تو مال منی! حق نداری دور شی!
و دستشو گرفتم و توی بازوم حلقه کردم.
انگشتشو بین ابروهام گذاشت و گفت: مگه نگفتم اخم نکن اخمو؟!*****
Taehyung pov:
توی مسیر برگشت به هتل، چشمم به ساحل افتاد.
_کوکی؟ میای بریم قدم بزنیم؟!با لبخند سرشو تکون داد و دستمو گرفت. از اینکه اجازه میداد خودم باشم و هرکار بخوام انجام بدم، لذت میبردم؛ انگار توی بهشت شخصی خودم قدم میزدم. جونگکوک واقعا هم بهشت من بود.
_تهیونگا! ببین اونجا آتیش درست کردن! دوست داری اونجا بشینی؟
و چشمم به آتیشهای کوچیک و بزرگی افتاد که توی نقاط مختلف ساحل شب شعله میکشیدند.
مردم محلی مشغول آواز خوندن و گیتار زدن بودند، همه اونقدر سرخوش بودند که به بوسههای یکی درمیون من و جونگکوک اهمیت نمیدادند.
_تهیونگا؟ اینقدر بوسیدن رو دوست داری؟
_دوست دارم تا جایی که میتونم ببوسمت! وقتی برگردیم کره نمیتونم جلوی مارمولک ازت لب بگیرم!
درحالیکه روی پاهاش نشسته بودم، بطری آبجو رو به لبم نزدیک کرد و گفت: میتونی بگیری...
یکم از بطری توی دستش خوردم و آروم عقب رفتم؛ به سینهاش تکیه دادم و گفتم: اونوقت تمام زحماتت دود میشه میره هوا!
_فدای سرت.
بوسه محکمی روی موهام گذاشت و ادامه داد: عوضش تا ابد منو میبوسی... ارزششو داره!
و صورت جذابش به پایین خم شد و نگاهمون به هم گره خورد.
لبمو به لب کوچیکش رسوندم و مشغول بوسیدن همدیگه شدیم، اونقدر عمیق میبوسیدیم که زمان و مکان رو گم کرده بودیم.
وقتی چشمامونو باز کردیم، فقط تاریکی شب به چشم میخورد و نور آتیشی که کنارمون سوسو میزد.
مردم تقریبا رفته بودند، اما هنوز روی پاهای کوکیم نشسته بودم._افسر جئون! چون نمیتونم وقتی برگشتیم جلوی مارمولک ببوسمت، پس باید اینجا جبرانش کنی!
چشمهای سیاه درشتش برق زدند. با شیطنت گفت: هرجور تو بخوای جبرانش میکنم دکتر کیم! چیکار کنم؟
YOU ARE READING
🫂Encounter✨️KookV
Fanfictionتهیونگ، جین و جیهوپ بخاطر دسته گلی که آب دادند، به بیمارستانی نزدیک مرز شمالی تبعید شدند تا به عنوان تنبیه 6 ماه آینده رو اونجا کار کنند اما توی ناکجاآباد، باید با چه مسائلی سروکله بزنند؟! 🔫🩸💉 Name: Encounter�...