❤️‍🔥49. آتیش‌بازی🎆

1.5K 122 26
                                    

Jimin pov:

توی رستوران بزرگی که میزهای چوبیش درست وسط محوطه هتل چیده شده بودند، دور هم شام ‌میخوردیم؛ و تازه اون زمان بود که فهمیدم که تهیونگ هیونگ و هوسوک مسموم شده‌ بودند!!
_هوسوکا! هنوزم مثل قدیمایی! هیونگ تو خوبی؟ غذای امشبو میتونی بخوری؟
و به غذاهای روی میز اشاره کردم.
تهیونگ درحالیکه مظلومانه سرشو تکون میداد گفت: نه! جونگکوک همه‌اش منو گشنه نگه میداره :(

جونگکوک با لحن طلبکارانه رو به تهیونگ جواب داد: یااا! گفتم خودم یه چیز مقوی بین غذاها انتخاب می‌کنم که احتمال دستمالی کردنش توی دست آشپز کم باشه! مثل سوپ سبزیجات یا چیزای آب پز! نه اینکه گرسنه بمونی!

_یاا! چه فرقی داره؟! من سبزیجات دوست ندارم! فرقی با گشنه موندن نداره!

من که از بحثشون خنده‌ام گرفته بود گفتم: هیونگ! دفعه بعدی خوب قایمشون کن! یا اینکه بده من برات مخفی کنم.

جونگکوک با چشم‌های گرد گفت: یاااا! ساقی بودنت کم بود حالا پنهونکاری هم یادش میدی؟! مین یونگی! تحویل بگیر!
یونگی درحالیکه متاسف سری تکون میداد و استیکشو تیکه میکرد بی‌تفاوت گفت: کرم از خود درخته! الکی جیمینو متهم نکن!

من زدم زیر خنده و جونگکوک همزمان که برگ‌های پریلا رو به طرف یونگی پرت میکرد بهش فحش میداد.
جین هیونگ، همزمان که از دست نامجون لقمه میخورد با دهن پُر گفت: یااا...این کپکا حتی پنهون‌کاری هم بلد نیستن! اینقدر پپه بار اومده حتی نمیتونه یه بسته پشمک چصو قایم کنه!

نامجون گفت: جین؟! یعنی تو از منم چیزی پنهون میکنی؟!

جین با بی‌خیالی همیشگیش جواب داد: والا من اگه یه چیزیو توی صورتت داد هم بزنم بازم دوزاریت کجه! اصن نیازی به پنهون کردن نیست!

بالاخره با شوخی و خنده، آتیش بازی‌ها رو تماشا کردیم تا شب سپری شد.
کمی بعد یونگی دست منو گرفت و با خودش سمت ساحل کشید.
_کجا میریم؟! بچه‌ها که هنوز اینجان!

_تو با منی یا اونا؟!
و پوکر بهم نگاه کرد.

_یاااا! واسه چی هرچی میشه بهت برمیخوره؟!
و دستمو دور بازوش حلقه کردم و گفتم: بریم...

از اونجایی که مردم همه برای آتیش بازی‌ توی هتل جمع شده بودند، اطراف ساحل افراد زیادی نبودند، نمیدونستم چرا منو اینجا کشونده ولی تصمیم گرفتم فقط دنبالش برم.

یهو چشمم به ماه افتاد.
_واو! واقعا باشکوهه...
و محو تماشای درخشندگیش شدم.
پرسید: از ماه خوشت میاد؟
_اوهوم...سفید و خوشگله...مثل تو!
لبخند زدم و گوشه لبشو بوسیدم.

روی نیمکت مقابل ساحل نشست و روی پاهاش ضربه زد که بشینم.
وقتی روی رون پاهاش نشستم، دستشو دور شکمم انداخت و گفت:
_اینجا بهت خوش میگذره؟
سرمو به سینه‌اش تکیه دادم و گفتم: اوهوم...
و گوشمو به صدای قلبش نزدیک کردم.
اینکه مین یونگی، درست کنار من داره ستاره‌هارو نگاه میکنه، چیزی بود که شاید اگه همین چندماه پیش هم بهم میگفتند، باور نمیکردم.
_ به چی فکر میکنی؟
_به اینکه... چقدر عجیبه که اینجا با منی...
سرمو عقب بردم به چشم‌های تاریکش زل زدم.
_چرا عجیبه؟!

🫂Encounter✨️KookVWhere stories live. Discover now