🫦37. پایانی برای مافیا؟🔫

2K 123 37
                                    

Chan pov:

به یونگی پیام دادم که همه چیز تموم شد و حالا دیگه میتونند هتل رو ترک کنند.
گردنمو حرکت دادم، نگاهم به هوسوک افتاد که هنوز خواب بود. از کشوی میزم پماد بیرون آوردم و به طرفش رفتم، مطمئن بودم وقتی بیدار شه حسابی درد داره. یکم پماد روی انگشتم ریختم و از پشت، بین باسنش کشیدم.
وقتی آوردمش اتاقم کاملا بیهوش بود، حتی وقتی حمومش دادم هم بیدار نشد!
_هوسوکا! تو واقعا با مرده فرقی نداری!
و انگشتمو کمی روی ورودیش فشار دادمو پماد رو به داخل حفره‌اش کشیدم.
توی خواب اخمی کرد و چشماشو باز کرد. سرشو بالا گرفت و نگاه گیجی بهم انداخت. خم شدم و پیشونیشو بوسیدم.
جلوتر رفتم و توی بغلم گرفتمش، چهره‌اش توی هم رفت و ناله کرد: کمرم...آخ...
_تکون نخور، دارم دارو میزنم.
و با انگشتم آروم ورودیشو ماساژ دادم.
_آخ...آه...درده...
_میخوای دردتو یه جور دیگه فراموش کنی؟
_چطوری؟
و همزمان که ورودیشو نوازش میکردم، با دست دیگه‌ام عضوشو بین انگشتام گرفتم.
_آه...چان...نکن!
_مگه نمیگی درد داری؟!
_خب آخه...
_میخوای کل روز توی تخت بخوابی و درد بکشی؟ اگه قراره تمام مدت توی تخت بیوفتی، حداقل درحال حال کردن باش نه درد کشیدن!
_تقصیر کیه که دارم درد میکشم؟!
_خودت گفتی برونمت! جایزه‌اتو کامل خواستی!
_یااا! خب... کنترلم دست خودم نبود!
_لازم نیست وقتی پیش منی تحت کنترل باشی!
کمی رو به من برگشت و گفت: چان...من... حس میکنم خیلی معتاد شدم!
دستمو از روی عضوش برداشتم و گونه‌هاشو نوازش کردم.
_دوستش نداری؟
_مسئله همینه! من خیلی میخوامش، از روز اول هم بخاطر همین بهت وابسته شدم! اما یه وقتایی فکر میکنم... که شاید مشکل دارم؟ شاید نرمال نیستم! شاید... اعتیاد دارم؟
و با چشم‌های نگران بهم زل زد.

لبشو بوسیدم و گفتم: هوسوکا اگه به سکس با من اعتیاد داشته باشی، چیز بدیه؟
_وقتی اعتیاد باشه...معنیش این نیست که چیز بدیه؟! نمیگم که ازت خوشم نمیاد، یا پشیمونم! اصلا اینطوری نیست، من واقعا باهات احساس خوبی دارم...ولی میترسم یه مشکلی داشته باشم که...اینقدر...دلم میخواد که باهام بخوابی...
و نگاهشو پایین انداخت.
_تمام آدما اعتیاد دارن، هوسوکا! هرکس به چیز متفاوتی اعتیاد داره و چون خوب تونسته مخفیش کنه، این سوتفاهم برات ایجاد میشه که لابد آدمای سالمی هستن، اما هرچقدر نرمال باشن، همون اندازه هم مخفی‌کارن.
متعجب گفت: چی؟! مگه میشه؟!
سرمو تکون دادم و گفتم: اوهوم... میتونم واسه‌ات مثال بزنم!
منتظر بهم نگاه کرد، ادامه دادم: نامجون هیونگ معتاد فداکاریه! و همینطور معتاد اینه که جای پدر اعضای تیم باشه! مخصوصا من! یونگی معتاد کاره، یه وقتایی هیچکس توی پایگاه نیست! اما اون تا دیروقت میمونه؛ قبلا مسئول آموزش سرباز‌ها بود، اونقدر شکنجه‌اشون داد که مارمولک گفت دیگه لازم نکرده به کسی آموزش بده! وگرنه همین چندتا سرباز ارتشمون هم استعفا میدن!

🫂Encounter✨️KookVWhere stories live. Discover now