👅50. بستنی🍦

1.4K 122 40
                                    

Jungkook pov:

صبح که بیدار شدم، تهیونگ با بدن برهنه‌اش که پر از هیکی بود، جلوی چشمم دلبری میکرد.
توی خوابِ خرسی فرو رفته بود؛ موهاشو آروم پشت گوشش زدم و لبشو بوسیدم.
_عشقم؟ بیدار نمیشی؟ صبحونه چی میخوری؟

و گردنشو بوسیدم و گاز کوچیکی گرفتم.
_بستنی...شکلات...دوبوکی...
همونطور که یه چیزایی زیر لب میگفت، دهنش ملچ مولوچ میکرد.
_تهیونگا تو منو پیر میکنی! از دستت آخرش سر به بیابون میزارم!!

نیپلشو با لبم کشیدم که یهو داد زد:
_آخخخ...
اخمو و عصبی بهم زل زد.
_تو بودی؟!

_داشتی خواب شکلات و دوبوکی میدیدی؟!
_وقتی هیچی گیرم نمیاد بخورم، حداقل خوابشو می‌بینم!

_یااا! بشکنه این دست که نمک نداره! کم برات غذا پختم؟ تقصیر من بود که همه‌اش حواسم به...
یهو گفت: باشه باشه! مثل جین هیونگ کولی شدی!
_کولیییییییی؟!!!!
زبونکی درآورد و سمت دستشویی رفت.

_دارم برات! کل هفته بهت کلم بروکلی و آووکادو میدم تا ادب شی!
_تو اینکارو نمیکنی!

_میکنم!
و مشغول مرتب کردن تخت شدم.
بعد از چند دقیقه فورا اومد سمتمو خودشو توی بغلم انداخت.
_یااا! تهیونگا! واسه چی صورتتو خشک نکردی؟!!
حوله‌ای برداشتم و غر زدم: چرا وقتی باید صورتتو بشوری موهاتو هم خیس میکنی؟! اگه سرما بخوری چی؟

_اشکال نداره...
حوله رو روی صورتش محکم کشیدم و گفتم: یعنی چی که اشکال نداره؟! پر از اشکاله!
_اشکالش چیه؟ تو ازم مراقبت میکنی...قبلا حتی اگه بین شیفت‌ها میمردم هم مهم نبود، اما تو الان مراقبمی.
و با لبخند مستطیلی بهم زل زد تا قلبم ذوب بشه.

_تهیونگا...باید مراقب خودت باشی! اگه من نباشم چی؟ باید واسه وقتی که من...
یهو اشک توی چشمش حلقه زد.
_ته...تهیونگا عزیزم...
_چرا نباشی؟ قراره جایی بری؟
و اولین قطره اشکش روی دستم افتاد.

_عشقم...من منظورم این نبود من...
_چرا؟ اگه نباشی دلیلی برای مراقبت از خودم ندارم...برای کی زندگی کنم... وقتی دلیل زندگیم دیگه مراقبم نیست.
سرشو مظلومانه پایین گرفت.
_عشقم، غلط کردم...بخدا منظورم این نبود...قربون اشک‌های کوچولوت برم...لعنت به من!
و سرمو جلو بردم و پلک‌هاشو بوسیدم.
_عزیزم...من منظورم واسه وقتی بود که میرم ماموریت یا سرکار! اگه مراقب خودت نباشی من...همه‌اش نگرانم! نمیتونم دیگه تمرکز کنم، مدام دلشوره دارم که تو حواست به خودت نباشه! زخمی بشی، مریض بشی...

_راست میگی؟
_تهیونگا...یعنی فک کردی ولت میکنم؟!
نگاهشو ازم دزدید و گفت: خب... نمیدونم...
توی بغلم کشیدمش و کمرشو نوازش کردم.
_عشقم، من هیچوقت ولت نمیکنم، همیشه بهت میچسبم، باشه؟ دیگه نبینم گریه کنیا!
موهاشو بوسیدم و چند لحظه توی آغوشم نگهش داشتم.
گاهی یادم می‌رفت چقدر شکننده و ظریفه، مهم نبود چقدر بگذره، اون همیشه ترس رها شدنو باخودش به دوش میکشید... من باید اونقدر بهش حس امنیت میدادم، که به این ترس ناشناخته توی وجودش غلبه کنم.

🫂Encounter✨️KookVWhere stories live. Discover now