game destiny.p2

189 33 0
                                    

ساکن شدن ییبو در عمارت

بعداز نیم ساعت رانندگی درخیابونهای شلوغ پکن و گذشتن از ترافیک بالا بالاخره هردو به عمارت رسیدن.بعداز رسیدن به عمارت ،هه سو که پشت پنجره اتاق مشترکشون منتظر رسیدن همسرش بود، بادیدن ماشین کوان به حیاط عمارت رفت و باخنده دست کوان رو گرفت و گفت: کوان عزیزم خسته نباشی. روزت چطوربود؟ جلسه شرکت خوب پیش رفت؟ وقبل ازاینکه کوان جواب سوالهای همسرشو بده، چشم هه سود به ییبو افتاد وباتعجب و نگاه هایی سوالی به کوان نگاه کرد ومنتظرشد تا همسرش جریان حضور ییبو رو براش شرح بده. کوان هم که همه چیز رو از نگاه همسرش خونده بود، شروع کرد به تعریف کردن وییبو رو بعنوان ناجی خودش به هه سو معرفی کرد.هه سو ازدیدن ییبو خوشحال شد و جلو رفت ،دستهاشو بطرفش دراز کرد تا با ییبو دست بده. ییبو ازخجالت و ترس اینکه دستهاش کثیف باشه، اول دستهاشو با شلوارش کمی پاک کرد بعد با هه سو دست داد. ییبو پیش خودش فکرمی کرد چقدر خوش شانسه که درکنار همچین خانواده ای قراره کارکنه. ازهمون اولین ملاقات هه سو با ییبو ، هه سو از نظافت و تمیزی ییبو خیلی خوشحال شده بود.لباس هاش کهنه بود ولی تمیز بود. حیف که هه سو نمی تونست به ییبو ازلباسهای ژان بده. وبه این فکر می کرد که چطورمیتونه کمکش کنه؟

درحیاط عمارت اما کوان ،ییبو رو بطرف کلبه ای که ازش حرف زده بود برد. اونجا باغبان قدیمی عمارت نشسته بود و به باغچه و خاک گلها می رسید. با صدا زده شدن اسمش به پشت چرخید و وقتی ارباب بزرگ عمارت رو دید سریع ازجاش بلند شد وکلاهشو به نشانه احترام ازسرش برداشت وجواب اربابشو داد.کوان هم ییبو رو به آقای هان معرفی کرد و تمام دستورات لازم رو درنهایت آرامش و احترام به هردو داد و راهی عمارت شد تا استراحت کنه. چون روزخیلی شلوغی رو پشت سرگذاشته بود.

بعداز رفتن ارباب عمارت ، ییبو باکمک وراهنمایی آقای هان در کلبه جابجا شد. ودوش کوتاهی گرفت وازساک یه لباس راحتی درآورد تا بپوشه. بعدروی تختش دراز کشید و خوابش برد.تا وقتی که آقای هان در کلبه رو زد و ییبو رو ازخواب بیدارکرد تا درکنارش شام بخوره. چون ییبو هنوز پولی نداشت تابرای خودش خوراکی تهیه کنه.داخل عمارت، اما هه سو بفکرکمک به ییبو بود که همسرش در اتاق رو بازکرد و وقتی هه سو رو مشغول فکرکردن دید پرسید: خانم عمارت به چی فکر میکنه که اینقدر ذهنشو درگیرکرده؟ میشه اونو با نفست درمیان بذاری؟ شاید تونستیم باهم راه حلی پیدا کنیم. هه سو جریانو گفت و کوان گفت که خودش حلش میکنه. کوان سر خدمه رو به اتاق کارش صدا کرد پاکتی که حاوی مقداری پول بود بهش داد و گفت که: فردا صبح برو به لباس فروشی هایی که قیمت لباسهاشون مناسبه وبرای یک پسر 17ساله لاغر چنددست لباس تهیه کن. دوس داشتم ازنوع مارک براش می خریدم. ولی اون پسر غرورش زده دارمیشه و میشکنه. بهترین لباسهارو براش بخر.نگران اینکه پولها همش خرج بشه نباش.سرخدمه بعداز تعظیم و گفتن چشم از اتاق خارج شد. کوان بعداز حل کردن این قضیه به اتاق نشیمن رفت تا درکنارهمسرش به تماشای تلویزیون بشینه.وازهه سو در مورد ژان پرسید. هه سوگفت: که ژان مثل همیشه یا پارتیه یا کلاب .

خانواده منگ یائو

ژان اونروزدرپارتی ایی که منگ ینا دختر منگ یائوی ثروتمند،برای دورهم جمع شدن دوستاش گرفته بود شرکت داشت. اون هرازگاهی برای خورد کردن افرادی که حتی دوپله ازخودش و خانوادش پایین تربودن ، ازاین پارتی ها می گرفت. ینا دخترخیلی موزی ایی بود وچنان مردم رو ازپشت باخنجرمی زد که کسی نمی فهمید ازکجا خورده. این اخلاق رو ازپدرش به ارث برده بود. ینا مثل ژان انسان مغروری بود وفکر می کرد الهه زیبائیه. اون دررشته بازیگری درس میخوند.پدر ینا یه شرکت تهیه مواد پلاستیکی به اسم control داشت. این اسم و ازروی عقده ناشی از اینکه " من می تونم همه چیز رو کنترل کنم وآخر، دنیا بدست من کنترل میشه" نشأت گرفته بود.هرچه قدر که پدر ینا آقای منگ یائوبدبود ینا هزاربرابربدتر بود. منگ بین برادر ینا بود و در رشته وکالت تحصیل کرده و ازینا 4سال بزرگتر بود.اون الان وکیل حقیقی و حقوقی شرکت پدرش بود. گرچه ثروت خانواده منگ یائو همه ازطریق کلاهبرداری و عدم اثبات اونا جمع شده بود. اما کسی نمیتونست این موضوع رو بیان کنه.

ژان هم دربدی چیزی از ینا کم نداشت.اون هم زبون خیلی تیز و رکی داشت وبراش فرق نمی کرد طرف مقابلش کیه. اگر باید خورد میشد ، اینکارو میکرد. عجیب بود که درخانواده شیائو هیچ کدام از افراد اون خانواده همچین اخلاقی نداشتند جز ژان.انگار ژان ازخون اونها نبود. تواین پارتی همه چیز بود مخصوصا مشروبات الکی با درجه الکل بالا ژان ظرفیتش متوسط بود و زیادازحد نمی تونست الکل مصرف کنه. ولی ینا اونقدر اونو سرگرم کرد تا بالاخره ژان مست مست شد.جوری که دیگه نمی تونست روی پاهاش بایسته. ژان باکمک چندتا ازدوستاش با هزار بدبختی سوار ماشین شد. اونقدر مست بود که مثل بیهوش ها روی صندلی عقب افتاد. به عمارت که رسیدن ، دوستای ژان ، اون رو به نگهبانای دم عمارت سپردن و رفتن. نگهبانها ژان رو تا دم ورودی سالن عمارت همراهی کردن .کوان و هه سو که بخاطر سروصدا میخواستن بیرون برن، با ژان بیهوش مواجه شدن.هردوی اونها ازرفتارای ژان خسته شده بودن. ولی کاری هم ازدستشون ساخته نبود.ژان رو به اتاقش بردن وروی تخت گذاشتن. هه سو لباسهاشو درآورد و کوان کفشهاشو. اونقدر ازدستش ژان عصبانی بود که کفشهارو محکم به زمین کوبید.بارها هردوسعی کرده بودن که پسرشونو به ادامه تحصیل ویا ترک عادات بدش نصیحت کنن ولی تنها جوابی که ازژان می گرفتن این بود: اگر باردیگه منو نصیحت کنین یابهم فشار بیارین، خودمو می کشم. من زندانی نیستم.

هه سو وکوان سرقضیه تهدید ژان دیگه کاربه کارش نداشتن و ژان بدترازدیروز تمام فرصتهاشو تو آتیش بطالت می سوزوند

game destinyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang