تغییر سرنوشتها :یک ماه ونیم بعد ژان
حالا یک ماه ونیم بود که ژان ازعمارت بیرون شده بود. ژان شده بود اون کسی که لباسهای کهنه می پوشید و دنبال کارمی گشت تا شکشمو سیربکنه و پولی جمع کنه تا بتونه دووم بیاره تواین مدت ژان خیلی فکر میکرد.به رفتارش ،حرکاتش،وتمام حسادتهای بی جائی که باعث شد ازاون زندگی آروم، طرد بشه.ژان چون اصلاً کاری بلد نبود نمی تونست دائم دریک جا دووم بیاره.ومرتب بعدازچندروز کارکردن یا خودش می زد بیرون یا بیرونش می کردن.ژان جائی نداشت بمونه برای همین تو پارک می خوابید وصبحها که از خواب بیدار می شدبه این فکر می کرد که : الان تابستونه هوا گرمه، زمستون من کجا بمونم؟ لعنت به من.ژان الان دقیقاً به روزگار قدیم ییبو دچار شده بود.بااین تفاوت که ییبو هرچنددرپایین ترین محله شهرولی اقلاٌ یه خونه کرایه ای داشت که کلید بندازه بره تو واز باد وبارون و آفتاب در امان باشه. ولی ژان چی؟ ژان حتی یادش رفته بود که 15 روز پیش تولدش بوده.اما کوان و هه سو فراموش نکرده بودن. اونا درکمال غم یه کیک تک نفره کوچیک به یاد ژان گرفتن وبجای ژان آرزو کردن و شمعهارم بجای ژان فوت کردن.این تنبیه برای ژان لازم بود هرچند سخت برای همه.مخصوصاً هه سوکه مادر بود.کوان دورا دور همچنان ازوضعیت ژان خبرداشت .هه سو هم هرچی اصرار کرده بودکه ژانو برگردونن ، فایده نداشت.ازنظر کوان ،ژان باید تاوان می داد.به خودش می اومد.کوان طی تماس تلفنی که با کاراگاه چیرن داشت ، ازش خواست که ژان و به یکی از کارگاه هائی که مال یکی از فامیل های دوستش بود ببره.ژان اونهارو نمی شناخت بنابراین مشکلی نبود.مشکل اینجا بودکه وان چیرن چطوری ژان و به اونجاببره؟ژان برای اون روز طبق معمول دنبال کارپاره وقت می گشت. اون خیلی دیر قدر داشته هاش رو دونسته بودخیلی دیر.ولی باید هنوز جزاشو می کشید.ژان توفکر بود که ازکنار یه رستوارن گذشت ودید که آگهی دادن به ظرفشور نیاز دارن.ژان درو بازکرد و داخل شد و درمورد آگهی و دستمزد با مسئول رستوران صحبت کرد.بعدصحبت کردن ژان قبول کرد بعنوان ظرف شور دراون رستوران کاربکنه و درقبالش دستمزد بگیره.ژان با راهنمائی مسئول به طبقه پائین که آشپزخونه بود رفت وبعداز معرفی خودش با کمک یکی از کارکنان به سمت سینک رفت تا مشغول شستن ظرفها باشه.اما یک نفر ازوقتی که ژان اومده بود مدام چشمهاش بهش بود وهرازگاهی خنده کریهی رولباش می نشست. چیرن که درتعقیب ژان بود بعداز رفتن ژان به سرکارش وارد رستوران شد.ازقضا صاحب اون رستوران پسرعموی وان چیرن بود .اون دونفر خیلی باهم صمیمی بودن. وقتی چیرن پیش پسرعموش رفت وپسرعموش چیرن رو دید محکم همو بغل کردن وبعد از رفع دلتنگی 3روزه ای ،چیرن گفت: سئو جونِ گرامی، حالت چطوره ؟به به می بینم که تور ستورانت مشتری زیاده.خوشحالم . سئوجون که با شوخی های اون می خندید گفت: چیرن عموزاده محترم ،می دونم که کاری داری که اومدی پس بگو دردت چیه؟ بعد هردو زدن زیرخنده.وان چیرن درمورد ژان مواردی روکه لازم بود گفت واز سئوجون خواست که هرطورشده ژان رو متقاعد بکنه تا به اون کارخونه برای کاربره.سئوجون قبول کرد.هرچند کوان تمام هماهنگی های لازم رو ازطریق دوستش انجام داده بود .درحین حرف زدن اون دوتا بودکه یک دفعه یکی از کارکنان آشپزخونه درحالی که نفس نفس می زد ، اومدبه صاحب رستوران گفت:قربان....ق...قربان زود بیاین.تام گنده ......تام گنده ،اون ...اون ،کارکن جدید رو انداخته توی انبار،خوا...خواهش می کنم بیاین.می ترسم تام بلائی سرش بیاره .درسته تام گنده که ازخدمات آشپزخونه بود و سابقه درخشانی هم نداشت، ازوقتی ژان پیش بند بسته بودوشروع کرده بود به شستن ظرفها،چمهاش روی ژان قفل شده بود.اونقدر تابلو نگاه می کرد که ژان باحرص برگشت به طرفش و گفت : هی عوضی به چی نگاه می کنی؟ اگر ادامه بدی چشمهاتو بااین چاقو درمیارم وچاقوی گوشت خردکنی رو بالا برد و بطرف تام گنده رفت.تام گنده هم که دید اوضاع به این شکله ،سرشو پایین انداخت و بعداز گذشت مدت کوتاهی از غافل بودن ژان استفاده کرد وبا یه دست ژان رو بلندکردوهمه کارکنان رو تهدید کرد:درصورتی که جلو بیان،ژانو می کشه. حالا ژان تو دستهای تام گنده ،خودشو تکون می داد و تقلای آزاد شدن داشت که زهی خیال باطل.تام گنده، درانبار رو باز کرد وژان و محکم انداخت روی تشک کثیفی که اونجا بود ودر رو قفل کرد وبطرف ژان رفت.ژان تازه خودش رو پیدا می کرد که یه دفعه تام گنده سنگینی خودش رو انداخت روی جسم لاغر ژان.لاغر، چون ژان تونزدیک به دوماه بودکه چیز درست حسابی نخورده بودنزدیک.2ماه بود که طعم گوشت رو مزه نکرده بود یا حتی برنج.اون گاهی از سایز کوچیک نودلهای آماده ساده می گرفت ومی خورد وگاهی فقط یک تکه نون.مقصرهمه این جریانات خود ژان بود.نه کسی دیگه.ولی حالا ژان باید خودش رو اززیر اون مرد گنده می نداخت بیرون ولی زوراون مرد زیادتربود.برای همین با پاهاش ،پاهای ژان وثابت نگهداشته بود ودستهاش رو از بالا ، روی سرش قفل کرده بود.خنده کریهی روی لبهاش نشست.ژان ناخودآگاه یاد اون شب افتاد که چطوری ییبو رو به تله انداخته بود ومارک متجاوز روی پیشونی اون پسرچسبونده بود .ژان گریش گرفت .اون فهمید داره تقاص پس میده .تقاص دل شکسته اون پسرجوون و بیگناه رو که فقط چون بی پناه و بی کس بود ،به خونواده ژان پناه آورده بودتا کارکنه ،تا بتونه درس بخونه .اما ژان همه رو ازش گرفته بود.وقتی کارش یادش اومد دیگه تقلا نکرد .اجازه داد تا اون مرد گنده هرکاری دلش می خواد بکنه شاید ازبارگناه ژان کم واین سختیها هم تموم بشه.تام گنده هم که سکوت ژان رو دید به خیال این که پسر تسلیم شده،شروع کرد که دکمه های پیراهن کهنه ژان رو بازکنه .باهرباز شدن دکمه ای از پیراهنش هق می زد وتصویر معصوم ییبو رو که تحت تاثیر قرصهای روانگردان بود جلوی چشمهاش می اومد.ژان هم شکست مثل ییبو .بااین فرق که الان ژان داشت تقاص پس می دادوبهش تجاوز می شدوکسی نبود که اون رو نجات بده .ژان تصمیم گرفت خودشو بکشه.اون می خواست وقتی همه چی تموم شد خودکشی بکنه.ژان وقتی از افکار خودکشی بیرون اومدکه احساس کرد دست اون مرد گنده روی خصوصی ترین نقطه بدنشه ،ژان ترسید.نفس ژان بریده بریده بیرون می اومد.اما کاری نمی تونست بکنه چون بدنش قفل شده بودواز طرفی هم می خواست تاوان بده
![](https://img.wattpad.com/cover/356850708-288-k799982.jpg)
YOU ARE READING
game destiny
Romanceژان پسریک خونواده ثروتمند اما مغرور،ییبو پسری فقیرکه درحین درس خوندن دنبال کارمی گرده تابتونه تحصیلاتش رو ادامه بده.ولی روزگاراین دوتارو کنارهم قرارمیده وبعدبطرزوحشتناکی جدامیکنه. بامن همراه باشین تا ببینیم تقدیرشون چیه وچی میشه تاپ:ییبو