ژان الان 4ماه بود که دربیمارستان بود چون گردن و کتفش سوخته بود نمی تونست سرشو به اطراف بچرخونه وعذاب می کشید. یک روز که ازشدت ناراحتی چشمهاشو بسته بود، صدای آشنائی شنید: کوان گه.. خوبی؟ نه من شیفتم. ژان ژانی خوابه. میخوام برم بهش سربزنم.کوان پرسید: ییبو پسر،این چه کاریه؟ چرا وقتی بیداره نمیری؟ ییبو گفت: کوان گه راستش می ترسم از حضورم ناراحت بشه. اون بخاطر من سوخت و من نمی تونم به چشمهاش ازخجالت نگاه کنم.الان آمادگیشو ندارم. برای همین وقتائی که خوابه میرم پیشش و نیم ساعت پیشش می شینم.الانم خوابه .بهترین فرصته. ژان باورش نمی شد. اون ییبو بود.گمشده 12 ساله اش. وقتی شنید که مکالمه تموم شده و ییبو داره به اتاق نزدیک میشه،سریع خودشو به خواب زد. سخت بود ولی اینکار روکرد. ضربان قلبش بالا رفته بود ودلش نمی خواست ییبو این صدا رو بشنوه. به پهلو خوابید وپشتش به ییبو بود. ییبو صندلی رو کنارتخت کشید و شروع کرد آروم حرف زدن و گفت: ژان گه... خوشحالم که خوابی ومیتونم بعداز 1هفته ببینمت. تواین یک هفته یاتوخواب نبودی یا اگرم بودی من سر جراحی بودم. الان عمل داشتم و سنگین بود تازه تموم شدم. ژان ژانی. ژان ژانی بگم که عصبانی نمی شی؟ژان ژانی فقط دیدن تو باعث میشه که خستگیم دربره. خوبه که هستی و نرفتی. ژان گه برای همه کارهایی که برام کردی ممنونم.میخوام بدونی من تورو بخشیدم. وحالا که خوابی بذار یه رازی بهت بگم. ژان گه ، yibo ai ni . ژان باورش نمی شد.ییبو ، عاشق ژان شده بود. یه خنده محوی روی لبهای ژان نشست اما ییبو ندید. بالاخره تایم ییبو تموم شد ورفت. ژان بعدرفتن ییبو تونست نفس راحتی بکشه. اون خوشحال بود واعتراف ییبوبراش خیلی شیرین بود تو این فکرها بود که یهو خودشو توآینه دید وخنده جاشو به اشک داد.ژان نمی تونست همراه خوبی برای ییبو باشه. اصلاً هنوز ازش عذرخواهی نکرده بود اما ییبو اون رو بخشیده بود. ژان تصمیم سختی گرفت واز دکترش خواست تا دیگه نذارن کسی جز دکترمعالج بالای سر ژان باشه. اما ژان نمی دونست دکتر معالجش ییبوِ . حالا که ییبو این قضیه رو شنید جرأت پیداکرد خودش رو به ژان نشون بده. ییبو تو اتاقش نشسته بود وبه این قضیه که چطورشد درمان ژان رو به عهده گرفت فکر می کرد
فلش بک 2 ماه پیش
بعداز2ماهی که ژان بستری بود وگاهی زخمهاش عفونت می کرد و درمانهای سختی رو متحمل می شد، ییبو که به سرکاربرگشته بود واز دور نظاره گر درمان ژان بود، و هروقت اسم ژان رو میشنید احساس می کرد ضربان قلبش تغییر میکنه ، علی رغم کدورت خیلی کمی که تو دلش مونده بود، دلش می خواست درمان ژان رو به عهده بگیره.ولی دو دل بود .اون باید کدورت مونده رو دور می ریخت برای همین به معبد رفت وازته دل دعا کردکه دلش با ژان صاف بشه ودیگه ناراحتی نمونه. شب وقتی سر شیفتش برگشت ، داشت به طرف اتاق استراحتش می رفت تا لباس عوض کنه که دید همهمه بیمارستان رو برداشته و اتاق ژان فقط پرستارو دکتره که بیرون میرن . دل ییبو رفت. نفهمید چطور خودشو جلوی در رسوند . ژان بازم حالش خراب شده بود وخون بالا می آورد . ییبو فوری به پرستار دستورات لازم رو داد وبعدازاینکه خون بالاآوردن ژان تموم شد بهش مسکن تزریق کردن و خوابید. ییبو بعداز گذشتن یک ساعت تازه به خودش اومده بود ومتوجه شدکه یک ساعت تمامه که داره به ژان زل می زنه وفهمید که ازژان نه تنها کدورتی نداره بلکه انگار یه حس دیگه ای نسبت به ژان داره. اما برای درمان ژان باید بایکی مشورت می کرد.برای همین تصمیم گرفت که با جیان مشورت بکنه. ییبوصبح بعداز اتمام شیفتش که روز تعطیل جیان هم بودبه خونه برگشت و دید که جیان بیداره و تازه میز صبحانه رو چیده.بعداز صبحانه ، ییبو گفت: جیان گه میشه حرف بزنیم؟ جیان هم که حدس می زد مسئله مهمی باشه گفت: حتماً دی دی می شنوم.ییبو جریان دودلی برای درمان ژان رو تعریف کرد و منتظر بود تا جیان بهش جواب بده. جیان بعداز مکث چند دقیقه ای گفت: ییبو این تصمیمِ خودتِ وخودت باید تصمیم بگیری که به چه عنوان
می خوای درمان ژان رو به عهده بگیری.بعنوان فقط دکتر و فوق تخصصی که تنها اون میتونه درمانش بکنه؟ یاکه نه،بعنوان فردی که می خواد دینی که به گردن داره رو فقط ادا بکنه؟ این مهمه.وبه هرکدوم ازعناوینی که بخوای تصمیم به درمان بگیری ،راهی که خواهی رفت هم فرق خواهد کرد.ییبو درجواب جیان چیزی گفت که اصلاً تو اون دوگزینه ای که جیان اسم برد نمی گنجید و دهن جیان ازاین جواب بازموند. ییبو گفت: گه... راستش... را... راستش... اه .. چطوربگم.... من...من ... انگار از... از ... ژان .... خوشم ... خوشم میاد.جیان انتظار شنیدن هردلیلی داشت جزاین. جیان گفت : ییبو تو...تو..کِی... ییبو نذاشت جیان حرفشو کامل بکنه وگفت: تواین 2ماهی که ژان بیماستانِ من شبها پنهانی می رم اتاقش و وقتی که خوابه می بینمش.چون تو بیداریش روم نمیشه.اون بخاطر نجات من سوخت ومن نمی تونم به روی ژان نگاه بکنم.ودراین مدت احساس میکردم که حسم نسبت به ژان داره تغییرمیکنه .دیگه نفرت نداشتم. یه کم کدورتی هم که مونده بود دیروز تموم شد. چون ژان جلوی چشمهام بازم داشت خون بالا می آورد. وقضیه بعدی اینکه یادم اومد شب اولی که ژان بعداز عمل قلبش خوابید قلب منم انگارخوابید گه.. نمیدونم. نمی تونم درست توصیفش بکنم.ولی..ولی.. انگار من دارم عاشقش میشم.جیان گفت: ییبو،مطمئنی؟ تو میتونی ژان رو تواون شرایط قبول بکنی؟ گیرم که تو قبول کردی،آیا ازدید ژان به قضیه نگاه کردی؟ برای تو شاید چیزی مثل عشق باشه اما برای ژان خودِ خودِ ترحمه.میدونی که این حس ترحم ژان رو بدتراز اون آتیشی که سوزوندش ،می سوزونه؟ ییبو به حرفهای جیان فکر کرد.اون درست می گفت.جیان گفت : اول کم کم بدون اینکه بدونه تو پزشکشی می تونی درمانش کنی.مثلا به همکارت دستورات رو بدی اونم طبق دستورات تو بره جلو.البته همه این کارها باید با رئیس بیمارستان هماهنگ بشه. واین پیشنهاد نورامید رو در دل ییبو روشن کرد وتصمیم گرفت به این شکل فعلاً ژان رو درمان بکنه.پایان فلش بک
ییبو از فکر گذشته بیرون اومد و با تمام عزمش بطرف اتاق ژان راه افتاد. جلوی اتاق که رسید در زد و واردشد. بعداز 4ماه قراربود ژان ازتاق ایزوله بیرون بیاد. ییبو وقتی وارد شدچشمهای ژان گشاد شدوباعصبانیت گفت: من گفته بودم فقط پزشک معالجم حق ورود به اتاق رو داره. ییبو هم کم نیاورد و با اعتماد به نفسی که از عشق ژان می گرفت گفت: افسر شیائو ژان، من وانگ ییبو پزشک معالج شما هستم اگر باورندارید میتونید مهر منو که پای تمام دستورات درمانی شما زده شده ، ببینید. درسته .درتمام مدتی که همکار ییبو دستورات ییبو رو موبه مو انجام می داد.مهر پزشکی ییبو درپرونده ژان ثبت میشد. ژان دیگه نمی تونست چزی بگه. اون درخواست ورود پزشک معالجش رو کرده بود وحالا اون پزشک در اتاق بود.ژان بعداز فهمیدن قضیه با ییبو خیلی سرد رفتار
می کرد.لج افتاده بود. ییبو بهش گفته بود که امروز میتونه بره بخش معمولی. ومیتونه والدینش رو ازنزدیک ببینه. بعداز انتقال ژان به بخش سوختگی ،ییبو با کوان و چیرن تماس گرفت و خبر خوب رو داد. والبته بهشون خبردومی رو هم داد که کوان وهه سو تو شوک رفتن.درسته خبراین بود که ژان از مسئولیت درمان ییبو خبردارشده.2ماه دیگه هم با لج و لج بازی ژان گذشت و بالاخره ژان بعداز6 ماه بستری، مرخص میشد. ولی ژان هم اززمانی که اعتراف ییبو رو شنیده بود،دلش برای دیدن ییبو غنج می رفت. ولی آیا می تونست باوضعیت بدنی ای که پیدا کرده بود ییبو رو کنارخودش نگهداره؟ کوان وهه سو برای انجام کارهای ترخیص به بیمارستان اومدن. هزینه های بیمارستان رو اداره ژان متقبل شد . کوان و هه سو ژان رو به خونه منتقل کردن و به اتاق سابق خودش بردن. ژان هنوز هم جای زخمهای سوختگیش با خوردن کوچکترین هوا،می سوخت.قیافه ژان تغییر پیدا کرده بود.یک طرف صورت ژان ازسوختگی جمع شده بود .کتفش وگردنش رو نمی توست حرکت بده . دستهاش رو
نمی تونست خوب بالا ببره. ژان کلاً روحیه اش رو ازدست داده بود. ژان نمی تونست تو آینه به خودش نگاه بکنه.از آینه قهر بود . وجز مادرو پدرش و چیرن ، کسی حق وارد شدن به اتاقش رو نداشت . حتی ییبو.هه سو با دستهای خودش برای ژان غذاهای مقوی درست میکرد. ژان چون نمی تونست گردنشو بچرخونه مجبوربود کلا ًبه سمتی برگرده تا بتونه طرف راست یا چپش رو ببینه. واین وضعیت باعث عذاب ژان بود تا جائی که قصد خودکشی داشت . ولی یه روزی که می خواست خودشو از تراس پایین بندازه ، یک دفه انگار چهره ناراحت ییبو رو دید و این باعث شد که منصرف بشه و دیگه به این قضیه فکر نکنه. بخاطر وضعیت ژان، اداره طی جلسه ای تصمیم گرفت به ژان مرخصی طولانی مدت بده و فقط در بعضی مأموریتها اگر همفکری لازم بود از ژان کمک بگیرن. ودراین مدت نیمی از حقوق بهش تعلق بگیره

YOU ARE READING
game destiny
Romanceژان پسریک خونواده ثروتمند اما مغرور،ییبو پسری فقیرکه درحین درس خوندن دنبال کارمی گرده تابتونه تحصیلاتش رو ادامه بده.ولی روزگاراین دوتارو کنارهم قرارمیده وبعدبطرزوحشتناکی جدامیکنه. بامن همراه باشین تا ببینیم تقدیرشون چیه وچی میشه تاپ:ییبو