game destiny.p18

89 17 0
                                    

شانگهای

تقریباً یک هفته ای می شد که جیان وییبو به شانگهای اومده بودن وییبو درهمون آپارتمان لو مستقر شده بود.جیان پیش خواهروشوهر خواهرش والبته کوچولوها می موند.ییبو تازه چندروزی بود که به دبیرستان می رفت اون دبیرستان محیط آرومی داشت.دانش آموزهاش همون روز اول با ییبو اخت گرفتن وباهاش دوست شدن.ییبو هم خیلی خوشحال بودکه دیگه تنها نیست.اون با ژویانگ می رفت و می اومد.فعلاً حق موتورسواری نداشت.چون باید همه حواسشو به درسهاش می داد.اون سال آخر دبیرستان بود و امسال براش خیلی مهم بود.ییبو واقعا می خواست سنگ تموم بذاره تا بتونه زحمتهایی که خانواده شیائو وجیان براش کشیدن رو جبران بکنه.همیشه هم در سر کلاس نمرهA می گرفت.به درس خوندن خیلی علاقه داشت حتی یک روز که نوبت مشاوره اش بود برای تعیین رشته دانشگاهی، درجواب مشاورکه پرسیده بود در آینده تصمیم داری چکاره بشی؟ گفته بود: فوق تخصص جراحی پلاستیک وسوختگی.ودرجواب سوال مشاورکه پرسیده بود چرا این رشته؟ گفت: چون اونهایی که به هردلیلی رد سوختگی روی بدنشون می مونه با گذر زمان رد ناامیدی پیدا میشه.من می خوام این آدمهارو به زندگی برگردونم. تحقیق کنم واز آخرین تکنولوژی برای درمانشون استفاده کنم تا بتونن درجامعه راحت زندگی بکنن واگر کسی هزینه بیمارستان نداشت ،خودم کمکش بکنم.مشاور از جواب ییبو خیلی تعجب کرد ولی ازته دلش خوشحال بود که این عقیده رو داره.ییبو حتی کلاسهای فوق العاده هم می موند.بعداز تموم شدن کلاسها لویا ژویانگ بدنبالش می رفتن.اون حالا دی دی خانواده ژو بود.بعداز برگشتن از مدرسه و مرتب کردن خونه ،کمی استراحت می کرد وسرسختانه درس می خوند واصلا وقتی برای تلویزیون تماشاکردن ویا گوش دادن به اخبار ویا خوندن روزنامه و تیترهای اول جستجوی نت رو نداشت.اون یه هدف داشت وباید بهش می رسید.حتی اگر الان پای خوشگذرونی ای که می تونست الان هم داشته باشه،بطورموقت از زندگیش قطع می شد ، مشکلی نبود.چون ییبو باید همونی می شد که میخواست.

پکن

روز به روز که می گذشت طرز دید ژان به دنیا و اطرافش تغییر پیدا می کرد و زیباتر میشد.اون صبحها می رفت وشب برمی گشت خونه.حسابی کار می کردوپول پس انداز می کرد.درسته حالا دیگه لباسهای مارکی نداشت که باهاش فخر بفروشه، ولی فهمیده بود که میشه لباس خوب پوشید ومثل همه آدمهازیبا شد. حتی اگرمارک خاصی نباشه.حالا ژان قدر هرلحظه از زندگیش رو می دونست وتمام چیزهائی که داشت رو با نهایت دقت نگهداری میکردچون با زحمت خودش خریده بود ونباید خراب می شدن.اقلاً نه به این زودی.ژان تو خونه چیرن بود وبرای موندن شرط گذاشته بود که هرماه ازحقوقش کرایه اون اتاقی که توش می موند رو به چیرن بده.هرچندچیرن خیلی مخالفت کرد ولی با اصرار ژان قبول کرد.البته چیرن هم همه اون پولهارو به حسابی که پدر ژان براش بازکرده بود می ریخت ولی ژان خبرنداشت.چیرن گهگاهی خبرهای ژان رو به خونوادش می رسوند.کوان وهه سو از تغییر رفتارژان خوشحال بودن.ژان وقتی کارخونه می رفت اولاش براش سخت بودکه بااون آدمها بشینه وبلندشه.ولی کم کم به دل صاف اون کارکنان پی برد.حتی ژان دربعضی از کارها غیرازکارخودش به همکاراش کمک می کرد.ژان خودشم باورش نمی شدکه این همه تغییرکرده وسخت پشیمون بودکه چرا این چندسال زیر نقاب خودخواهی وخودپرستی نتونسته این همه قشنگی رو ببینه.مخصوصاً زیبائی دل بعضی از آدمهاروکه مثلاً گاهی که ژان یادش می رفت باخودش غذا ببره ویا صرفه جوئی میکرد،همکارهاش وقتی می دیدن که ژان ازناهارخوردن به بهانه سیری امتناع می کنه،اونو به بهانه یک پیاله شراب خفیف مهمون سفره اشون می کردن واونقدر سرگرمش می کردن تااونم حواسش بره ویه لقمه ازاون غذاها بخوره.درسته که غذاها اغلب گوشتی نداشت ولی زیر زبون و دندون ژان خیلی خوشمزه بود.حالا 3ماه بود که کار می کردوروز به روز پیشرفت می کرد.بیشتر یاد می گرفت .حالا سوت اتمام کار زده شده بود وژان به رختکن رفت تا لباس عوض بکنه.بعدازتعویض لباس وقتی رفت بیرون ،دید چیرن اومده دنبالش ،پاتند کرد وبطرف ماشین رفت.چیرن ژانو مثل پسر خودش دوست داشت .می خواست ژان هم بیشتر پیشرفت بکنه .اون شب چیرن دلش می خواست ژان رو متقاعد بکنه تا بره دانشگاه ومدرک دانشگاهی بگیره.برای همین رفته بود دنبالش و گفت: اوو پسرم خسته نباشی.من تازه از اداراه تموم شدم.گفتم بیام دوتائی بریم شام بیرون ودرکنارش کمی بنوشیم.ژان از این پیشنهاد خیلی خوشحال شد.اون دوتا بعدازیک ساعت به داخل شهر رسیدن وبعد از کمی گشتن کنار یک دکه خیابونی نگه داشتن.وارد شدن وبعداز نشستن روی صندلی،سفارش غذا و نوشیدنی الکلی ضعیف دادن.واونقدر سرگرم حرف زدن بودن که اصلاً کوان و هه سوئی رو که اون شب برحسب تصادف هوس غذای خیابونی کرده وتو همون چادربودن رو ندیدن.اما کوان وهه سو متوجه پسرشون شدن. اونا باور نمی کردن پسری که چند صندلی جلوتره، ژان باشه.ژان عاقل تر وبالغ تر شده بود حتی نگاه کردن وخندیدنش هم عوض شده بود ومعصومانه.دیگه خبری از پوزخندها و نیش خندهاش نبود.اون به معصومانه ترین شکل ممکن می خندید.کوان دلش برای ژان پرکشید وهه سوهم.هرچی هم باشه اون دونفر مادروپدرش بودن پسری هم که ازشون دورتر بود ،جیگرگوششون. هردوشونم 5ماه بود که ژان و ندیده بودن ولی ترسیدن.ترسیدن برن وپس زده بشن وازهمه بدتر ژان وازراهی که درپیش گرفته بود متزلزل بکنن.برای همین با تمام سختی که داشت ،تصمیم گرفتن صبرکنن و بی سرو صدا وبدون دیده شدن به چشم ژان، چادر رو ترک کردن.هردو شونم چشمهاشون اشکی بود اما چاره ای نداشتن.وبطرف عمارت حرکت کردن داخل چادر ،چیرن دومین پیاله ژان رو پرکرد وژان هم متقابلاً پیاله چیرن رو .چیرن روبه ژان سرشو بلند کردو پرسید: پسرم،تو...تو...تو نمی خوای به دانشگاه بری وادامه تحصیل بدی؟ژان سرش پایین بود ودلش می خواست جواب مرد روبروشو بده.برای همین برای اینکه جرأت پیدا بکنه یهو شیشه نوشیدنی رو سرکشید و وقتی که تو ذهنش کلمات رو مرتب کردگفت: چیرن گه، من...من.. من راستش...راستش خیلی دلم میخواد برم دانشگاه.تمام...تمام... این 3ماه داشتم به این قضیه فکر می کردم.گاهی از کتابهای کتابخونه شما استفاده میکنم.احساس میکنم برای درس خوندن دلم تنگ شده چندروز پیش یه کتاب از آگاتاکریستی خوندم بنام" سایه بان مرد قاتل" (دوستان این کتاب بااین اسم وجود داره ومن 20سال پیش خوندم) وقتی اون کتاب و کتابهای مشابه آگاتاکریستی مثل "مرگ دکتر راجردکروید" و...رو خوندم به یه مسئله ای پی بردم.من دلم می خواد پلیس بشم .اما پلیس بخش جنائی.اما.. اما... روم نمی شد.در اصل...در....دراصل خجالت می کشیدم به شما بگم.آقای چیرن نپرسید چطوری ؟ ولی...ولی ..ولی من میدونم شما...شما... شما با خانواده من در ارتباطین وازطرف اونا دارین... ازمن مراقبت می کنین.

game destinyWo Geschichten leben. Entdecke jetzt