game destiny.p28

91 17 0
                                    

بعد کم کم با اون چاقو دستهای ژان رو ازپشت بازکرد.اما صورتش پراز عرق شده بود وژان بلافاصله بعداز آزادی ،چشم بند و ازروی صورتش برداشت .تاریک بود وچیزی دیده نمی شد .بعدازکمی مکث،اعتراض ییبو رو شنید که می گفت: یا هی آقا دستهای من چی؟ زودباش دستهای منم بازکن. ژان بلافاصله دستهای ییبو رو بازکرد وییبوهم چشم بند رو ازروی چشمهاش برداشت.اون دونفر بعلت تاریکی اتاق خوب نمی تونستن ببینن فقط برق آشنای چشمهاشون بود که اونهارو بهم خیره نگهداشته بود.بعدازکمی زل زدن به هم ،ییبو گفت:چیه؟ توصورت من چیزی گم کردی که مثل بز بهم نگاه می کنی؟ ژان یک لحظه به خودش اومد ،اون برق نگاه ها برای ژان خیلی آشنا بود ولی امکان نداشت؟ داشت؟ ژان که خودش رو جمع و جور کرد گفت:هی درست حرف بزن به لطف من الان دستهات بازه و آزادی.قیافه اونائی که تورو آوردن اینجا رو قبل از بیهوشی ندیدی؟ ییبو با اخم گفت: نه اونقدر درگیرنجات دادن بودن که ندیدم.ژان گفت: عجیبه منم به شکلی که توروآوردن اینجا ،آورده شدم.اسمت چیه؟ ییبو خواست خودشو معرفی بکنه و گفت: من وا..... که یک دفه صدای انفجار گوش هردوشون رو کر کرد. هنوز تو بهت صدای انفجار بودن که صداهائی شنیدن: هی شوسه بریم ببینیم مهمونای عزیزمون چیکار میکنن؟ بیدارشدن یانه؟ ژان و ییبو نفهمیدن چطوری ولی با سرعت وباکمک هم به موقعیت قبلیشون برگشتن .فقط تنها چیزی که تغییر کرده بود و منگ بین خبرنداشت،بازبودن دستهای هردو اسیرش بود. دستهاشون ظاهراً بسته بود و چشم بندها هم روی چشمهاشون.بین و شوسه وارد اتاق شدن.بین چراغ اتاق رو روشن کرد و باخنده و قهقهه نزدیک ژان رفت.ژان قبل اومدن بین چاقو رو سریع توی جورابش پنهان کرده بود.گرچه ساق پاش داشت بریده میشد اما چاره ای نبود.بین چشم بند ژان رو برداشت وباخنده کریهی گفت: وااااو.ارباب کوچیک شیائو،حالتون چطوره ارباب؟ ییبو باورش نمی شد چی می شنوه؟ ارباب کوچک شیائو؟ شیائو؟ پسر کوان گه؟ ییبو هنگ و.ژان هم منگ بود .ژان باورش نمی شد وبا تعجب گفت: منگ بین؟ تو...تو... خودتی؟ بین که از تعجب ژان خنده اش گرفته بود گفت: بعله.می دونی ژان ژانی الان وقت چیه؟وقت انتقام منه .وقت انتقام ینا،پدرم و مادرم که همین 2 سال پیش مرد وازمن خواست توروهم به درک واصل کنم، هستش. ییبو هنوز هم گیج بود.امکان نداشت سرنوشت اینجوری اون دوتا رو باهم روبرو بکنه. ژان؟ شیائو ژان وارث عمارت شیائو و شرکت غذائی mirror ؟ وبین ،برادر منگ ینا که از ییبو به جرم تجاوز شکایت کرده بود؟ ولی عجیب تر این که چرا انتقام ؟مگه... حرفهای ییبو که تو ذهنش تکرار می شدن با اومدن صدای پاهای بین بطرفش قطع شد.ژان با ترس به اون طرف چرخید .نمی تونست حدسش درست باشه.مگه نه؟ اگر درست بود یعنی... یعنی اون فرد دیگه ای که دزدیده شده بود خودِ ییبو بود.اما چرا ییبو.ییبو که تواون ماجرای 12 سال پیش بی گناهترین فرد بود.اون قربانی بود.قربانیِ توطئه ژان ،قربانیِ حسادتها و خودخواهی های ژان. بین باید فقط ژان رو مجازات می کرد ویا حتی می کشت. اما ییبو،اما اون بی گناهترین فرداین قضایا بود.بین به ییبو رسید و چشم بند رو از روی چشم ییبو برداشت .ژان به زیبائیِ ییبو خیره مونده بود واما ییبو با نفرت به ژان نگاه می کرد.هرچند بخاطر کوان گه و هه سو جیه اش ، ژان رو بخشیده بودولی بازم دمل چرکی نفرت سربازکرده بود..ژان باورش نمی شد مردی که روبروشِ ییبوی 17 ساله ای هستش که روزی توی باغ عمارتشون کار می کرد.ییبو هیچ وقت نفهمید که ژان بعداز اخراج از عمارت ، ازکلبه ای که ییبو توش می موند یک گلدان اطلسی دزدید.دومین و آخرین دزدی ژان. ... از سیرکردن در گذشته درومدو سرشو باخنده و اشک پائین انداخت .اما نباید احساسات ژان باعث می شدکه ییبو آسیب ببینه ییبو خیلی ترسیده بود حالا مثل بچه ای شده بود که نیاز داشت کسی بغلش بکنه .ببوستش واونو آروم بکنه.ییبو یه دکتر بود یه فوق تخصص اما جلوتراز همه این عنوانها،اون انسان بود. می ترسید وژان بااین ترس آشنا بود.اون رج به رج ترس رو تو چشمهای مخملی پسر روبروش میخوندوداشت به این فکر می کرد که چیکاربکنه .قبل از اومدن بین به اتاق ازدور متوجه ماشینی شده بود که کمی دورتر از پنجره اون اتاق تاریک پارک شده. داشت تصمیم می گرفت که چطور ازپس اون دونفر بر بیاد.دراین حین بین هرچی جلوتر می رفت،ییبو خودشو عقب تر می کشید که به دیوارخورد.بین خنده وحشتناکی کرد طوری که خوِد سوشه هم خون تو بدنش یخ کرد.اون خنده ها، خنده های کریه یک قاتل بود.بین وقتی ییبو باترس توچشمهاش به اون نگاه می کرد سیلی محکمی توصورت ییبو زد. این سیلی نه به ییبو انگار که به ژان زده شده.ییبو خیلی دردش گرفت. جای انگشتهای بین روی صورت یبو موند.گوشش سوت می کشید. وژان اون طرف تر گلوله گلوله اشک از چشمهاش می بارید. می ترسید حرکتی بکنه و ییبو رو برای همیشه ازدست بده.آخه ییبو حالا یکی از مهمترین افراد زندگیش حساب می شد. باید زنده می موند حتی به قیمت جون خودِ ژان.بین بعداز زدن اون سیلی روبه ژان برگشت وگفت: خوب ...خوب ..آقای ژانی ژانی،حالا ببین که این دکتر عروسک رو چطوری جلوی چشمهات می کشم.راستش اول خیال داشتم که با یه گلوله تو مغزش کارش رو تموم بکنم ولی بعداً فکر شو کردم که چطوره بایه سری ابزار دونه دونه انگشتهاشو قطع بکنم ،بعد صورت قشنگشو خطی خطی بکنم .اما عمیق وتمیز وبعد قلبشو زنده زنده دربیارم.نظرت چیه آقای افسر شیائو ژان؟ ییبو با شنیدن کلمه افسر ،با تعجب و دهن باز سرشو به طرف ژان چرخوند باتعجب لب زد: افسر... افسر شیائو؟ اشک تو چشمهای ییبو جمع شده بود.ییبو ترسیده بود اون لحظه براش مهم نبود که مرد روبروش در موردش چی فکر میکنه.اما ترسیده بود. گرچه برای ژان خوشحال بود که حالا ازاون لاقیدی درومده ،ولی پلیس بودن ژان آیا کمکی به اون وضعیت می کرد؟ ژان هم مثل ییبو ترسیده بود.اون از وقتی که فهمیده بود پسر روبروش ،همونیِ که باید پیداش می کردوحالا جونش درخطره، خیلی ترسیده بود.اون داشت فکر می کرد باید چیکاربکنه که سوشه با جعبه ابزار بزرگش داخل اومد .وقتی که جعبه رو باز کرد ،چشمهای ژان ازترس گشاد شد،این امکان نداشت.اون دوتا می خواستن با اون وسایل رعب آور به اون فرد بی گناه آسیب بزنن.ژان کاملا متوجه پوزخند سوشه بود .اما پوزخندش عجیب بود.ژان با دقت به دستهای سوشه نگاه می کرد.دستهاش می لرزید.پیشنانیش عرق کرده بود ومردمک چشمهای سوشه داشت از حالت طبیعی خارج می شد.ژان این علائم رو می شناخت و فهمید که سوشه مواد مصرف کرده .ژان بدون صدا وسریع طنابی که شل بسته بود رو از دستش جداکرد .بین روبروی ییبو وکاملاً پشت به ژان ایستاده بود وحواسش به پشت نبود.چون ازبسته بودن دستهاشون کاملاً مطمئن بود .ژان کاملاً بی صدا پشت سر بین قرار گرفت ،چون می دونست سوشه تا چند دقیقه دیگه منگ میشه.برای همین فعلاً باید از بین شروع می کرد.ییبو وقتی قامت ژان رو پشت بین دید ازترس رنگش پرید.بین که متوجه رد نگاه ییبو شده بود ،خواست برگرده که ژان حمله خودشو شروع کرد وبین رو بایه حرکت به دیوار کوبیدو از گیجی موقت بین استفاده کرد و تفنگ بین رو خالی کرد.بین وقتی که به خودش اومد بازم باژان گلاویز شدوژان تونست بین رو بعداز یک درگیری نیم ساعته بیهوش بکنه.ژان خواست سراغ سوشه بره .اما ازحالت چشمهاش فهمید که سوشه ای دیگه نیست.اون برای اینکه بتونه راحتتر شکنجه بکنه، مواد رو بصورت اور دوز زده بود.ییبو اما تو جاش یخ زده بود.نمی تونست حرکتی بکنه و نمی دونست چیکاربکنه.ژان سریع سراغ ییبو رفت وچندبار اونو تکون داد و آخر مجبور شد برخلاف میلِش ، سیلی محکمی به صورت ییبو بزنه تا ییبو رو از شوک دربیاره.ییبو با اون ضربه سیلی یهو زد زیر گریه .ژان اما روئی نداشت تا اونو برای آروم کردن بغل بکنه هرچندکه خیلی دلش می خواست

game destinyWhere stories live. Discover now