6ماه بعد بهار
حالا بهار شده بود .ژان درکنارکارش حسابی درس می خوند واگر به مشکلی برمی خورد ازچیرن کمک می گرفت چون خیلی باهوش بود سخت ترین معماهائی روهم که تو بعضی از قسمتهای منابع و کتب درسی نوشته شده بود ، حل می کرد.یک هفته بعد قرار بود آزمون برگزار بشه.حالا اون ژانِ جدید بود .اون خیلی با ژان گذشته فاصله داشت وخیلی دلش می خواست که این ژان جدید رو به مادروپدرش نشون بده .ولی اون می خواست وقتی پلیس واقعی شد این کارو بکنه وچون می دونست که پدرومادرش هواش رو از دور دارن ،کمی دل گرم می شد.ژان دراین 2ماه اخیر تصمیم دیگه ای هم گرفته بود واین تصمیم خیلی مهم بود حتی اگر تاآخرعمرش طول می کشید باید عملی می کرد واون تصمیم، پیدا کردن ییبو و طلب بخشش ازاون بود.درسته خودژانم می دونست کارش خیلی زشت بوده ولی تصمیم ژان جدی بود.حتی اگر سالها طول می کشید که پیداش بکنه ویا سالها طلب بخشش بکنه برای بخشیده شدن،این کارو میکرد.ویکی از علتهائی که باعث می شد ژان با قدرت تمام به آکادمی پلیس فکر بکنه همین بود.اون باید نشون می داد که عوض شده.ژان حتی بارها سرمزار ینا رفته بود وزانو زده بود واز ینا هم طلب بخشش کرده بودوامیدوار بود ینا اونو بخشیده باشه. یه شب که با چشمهای پف کرده و قرمز به خونه برگشت ،چیرن با نگرانی به سمت ژان رفت و بغلش کردو وقتی علت وضع چهره اش رو پرسیدژان گفت:گه...گه...ینا...ینا...رفته بودم پیشش.گه..ینا...ینا بنظرت منو می بخشه؟ چیرن غم تو چهره اش نشست .اون حالا میدید که ژان اون پسرخودخواه، الان کلی عوض شده وبه این فکر می کنه که آیا یک مرده،اونو خواهد بخشید؟وچیرن برای دلگرمی پسر مقابلش گفت: ژان ،پسرم همه ما انسانها خطا می کنیم.اگر پشیمون بشیم حتماً بخشیده میشیم.پس حتماً یناهم تورو بخشیده وژان باگریه وخنده با سرش حرفه گه گه اش رو تائید کردورفت تا برای شام خوردن آماده بشن.ازطرف دیگه تو شانگهای این زندگی ییبو هم بود که کاملاً پراز استرس شده بود.اون قرار بود یک هفته بعد وارد آزمون دانشگاهی بشه واون دراین مدت خیلی تلاش کرده بود.تقریباً همه جریانات گذشته رو گوشه ای از ذهنش دفن کرده بودوچون مشغول درس خوندن بود و علاقه ای به اخبار نداشت هرگز نفهمید که چه بلائی سر خانواده ینا اومده.لو و ژویانگ هم اصلاً چیزی بهش نگفتن تا پسرکوچکتر بهتر بتونه برای آزمون آماده بشه.ییبو حسابی خودش رو آماده این آزمون کرده بود. آزمونی که سرنوشت ییبو رو تعیین می کرد. هم شغلی که ژان انتخاب کرده بود و هم شغلی که ییبو انتخاب کرده بود، قرار بود مثل نخ قرمز سرنوشت اون دوتا روبهم وصل کنه. پس قبولی هردو تضمینی بود.
یک هفته بعد
حالا ژان در پکن و ییبو در شانگهای برای سخت ترین آزمون زندگیشون قرار بود وارد میدان بشن.یکی برای پلیس شدن ودیگری برای دکتر شدن .جیان و ژویانگ در شانگهای و چیرن در پکن ازنزدیک وکوان و هه سو ازدور،پسرهای جوون رو بدرقه این آزمون سخت کردن.آزمون سخت بودولی برای ژان و ییبو که تمام این چندماه رو سخت درس خوندن وازتمام تفریحاتشون زدن تا به جائی برسن ،سوالات مثل آب خوردن بود.بعداز یک ماراتن 3و4 ساعته برای ژان و ییبو ،هردوشون خوشحال وپیروز به آغوش کسائی رفتن که اون بیرون منتظرشون بودن. اونها می دونستن که موفق می شن.نتایج قرار بود اولین ماه تابستون اعلام بشه .حالا اونها وقت داشتن تا کمی تفریح بکنن.ژان بعداز آزمون برنامه کاریش تو کارخونه به روال سابق برگشت .یه روز که داشت با پرس قوطی ور می رفت ،معاون رئیس کارخونه ژان رو صداکردوازش خواست که به دیدن رئیس بره .ژان نگران بود که مبادا ازکارخونه بیرون بشه. با استرس بطرف اتاق رئیس که درمحوطه خارج ازکارخونه و در طبقه دوم یک ساختمان کوچیک بود رفت.وقتی پشت در خودشو مرتب کرد ،تقه ای به در زد وبعداز اجازه گرفتن وارد شد.رئیس داشت دم پنجره سیگار می کشید.ژان سرفه مصلحتی ای کرد و گفت: آقای دونگ وو با من امری داشتید؟ دونگ وو با شنیدن صدای ژان از فکر درومد و بطرف ژان برگشت.ازچهره وو نمی شد چیزی خوند.دونگ وو ژان رو دعوت کردکه روی صندلی روبروش بشینه .دونگ وو به ژان گفت: ژان یعنی آقای شیائو ژان، من میرم سر اصل مطلب . من از منابع خودم تازه مطلع شدم که تو پسر شیائو کوان صاحب شرکت mirror هستی و اعتراف می کنم وقتی که فهمیدم خشکم زد.آخه وقتی پسرعموم که میشه دوست صمیمی پدر تو،تورو به من معرفی کردبعنوان فردی که از فامیلای یکی ازدوستاشه معرفی کرد و اسمی از آقای شیائوی بزرگ نبرد.ژان از تعجب چشمهاش گشاد شده بودوداشت مثل بید می لرزید.اون می ترسید رئیس همه چی رو فهمیده باشه واین فهمیدن یعنی اخراج و بدشدن اون در نظرآقای دونگ وو.تواین افکارش بودکه رئیس با تقه ای به میز ،توجه ژان رو به خودش جلب کرد و پرسید: ژان ،حواست کجاست؟ البته می تونم که ژان صدات کنم؟ ژان متعجب وترسیده بود وازشوک نمی تونست حرف بزنه برای همین با بالا و پائین کردن سرش ،تائیدکرد.دونگ وو پرسید: ژان تو اینجا چیکار می کنی؟ وقتی که تنها وارث پدرت هستی و می تونی برای اونجا کار کنی؟ البته من مطمئنم که چیزی شاید باشه که تو نمی خوای در موردش من بدونم.ولی همینکه از وقتی اینجائی هرگز دراین مورد حرفی نزدی و حرکتی نکردی که دوستان و همکارانت برنجن من خیلی خوشحال شدم تو انسان بسیار شریفی هستی که.... حرفش با "نه" گفتن ژان قطع شد.ژان چشمهاش پرشده بود وسرش پائین بود .لبهاش از شدت استرس و درد می لرزید.ژان گفت:آ....آقا....آقای دو...دو..دونگ...و..و....وو ، من اصلاً آدم خوبی نیستم.من قبلاٌ کارخیلی بدی کردم.یکسال پیش باعث شدم تا زندگی و آبروی یک نفر سیاه بشه وکسانی هم که با من دراین کاردست داشتن به شکل بدی تاوان بدن ومن هم دارم تاوان می دم .ولی...ولی لطفا نپرسید چی؟ نمی...نمی تونم بگم. دونگ وو ازپرسیدن سوالش پشیمون شده بود.سریع برای ژان یک لیوان آب ریخت و کمکش کرد تا بخوره و بعدبخاطر زنده کردن خاطرات بدش ،از ژان معذرت خواهی کرد وبه ژان گفت: خوشحالم که به اشتباهت پی بردی والان پشیمونی .مطمئن باش اون کسی که ازتو رنجیده تورو روزی خواهد بخشید به شرطی که بتونی ثابت کنی تغییرکردی ودیگه اون آدم سابق نیستی.ودر مورد کسانی که میگی با تو همکاری داشتن و تاوان دادن، اونها خودشون انتخاب کردن که به چه راهی برن و چه تصمیمی بگیرن. اون آدمها خودشون به غلط بودن این کار کاملاً آگاه بودن ولی بازهم انتخاب کردن که راه اشتباه برن. پس تو مقصر کلی این جریان در مورد تاوان اون آدمها نیستی. درسته تو مقصری و باعث زندگی یه آدم دیگه شدی. ولی در مورد تاوان دادن اون دیگری ها تو مقصر نیستی ژان . تو فقط دراین مورد کمی مقصری ولی بیشتر تقصیرها به گردن خودشونه که راه اشتباه رو انتخاب کردن وباتوهمکاری کردن. پس هرکدوم از شماها بصورت جداگانه دارین تاوان میدین. وتو تاوانتو داری میدی وشاید هنوز مونده باشه. ولی نترس.شاید یکی ازهمین تاوانهایی که تو میدی فرصتی دوباره در شرایط دیگه ای هستش تا بهترینِ خودتو ثابت کنی وشانسی برای بخشیده شدن داشته باشی.پس یادت نره تو مسئول اشتباه دیگران نیستی. هرکس مسئول کار خودش ِ.ژان باخنده و گریه تند تند سرشو تکون داد و گفت: به خودم قول دادم که حتما این کارو میکنم ولی خواهش میکنم که منو اخراج نکنید.دونگ وو به این فکر ژان خندید و گفت: ژان، ژان پسرم، چرا باید اخراجت کنم؟ هم باهوشی وهم خیلی منظم ولی نتایج دانشگاه که اومد ،فقط باید زمانهائی بیای که فراغت داری.نمی تونی درسهاتو ول کنی وازکار اینجا بچسبی.ژان خندید .اون زیباترین خنده ای بود که ژان داشت.اون روز تموم شدوقرار شدژان تا زمانی که خبر قبولیش رو از دانشگاه بشنوه بره و کارکنه.بعد اون نمی شد چون درسهاش سنگین بود.ژان وقتی به خونه برگشت دید چیرن براش یادداشتی گذاشته و ژان رو به محل کارش دعوت کرده.ژان سریع یه دوش گرفت ولباس ساده ای کرد وبطرف اداره چیرن راهی شد.وقتی رسید دیدکه چیرن تو اتاقش همکاراشو دور میز جمع کرده و وقتی ژان با یک جعبه کیک به اتاق واردشد،کاغذهای رنگی بودکه روی سرش می ریخت.همکارای چیرن محو زیبائی ژان شده بودن .چیرن ،ژان روبه جلو هدایت کرد وگفت: خوب خوب همکارای عزیز،این پسرجوان ،شیائو ژان ،پلیس آینده وهمکار آینده شما خواهدبود.لطفا وقتی بعداز 2سال اومدهواش رو داشته باشید.همکارای چیرن خوشحال ازاین که یک نفرهم قراره در آینده به جمعشون اضافه بشه ازکف و سوت چیزی کم نذاشتن
YOU ARE READING
game destiny
Romanceژان پسریک خونواده ثروتمند اما مغرور،ییبو پسری فقیرکه درحین درس خوندن دنبال کارمی گرده تابتونه تحصیلاتش رو ادامه بده.ولی روزگاراین دوتارو کنارهم قرارمیده وبعدبطرزوحشتناکی جدامیکنه. بامن همراه باشین تا ببینیم تقدیرشون چیه وچی میشه تاپ:ییبو