game destiny .p10

94 18 0
                                    

مرخص شدن ییبو
بعداز 3روز چنگ با کمک جیان ییبو رو مرخص کرد. البته جیان متوجه مراقب شده بود برای همین خیلی محتاط عمل می کرد وباکمک چنگ درنقش و لباس خدمه ییبو رو این ور و اون ور می بردو طوری وانمود می کرد که این درخواست خود بیماره که اون خدمه داره کمکش می کنه .جیان قبلا با یه راننده تاکسی هماهنگ کرده بود.وقتی که ییبو کارهاش تموم شد ،جیان خیلی بهش دلداری دادو گفت: همه چی درست میشه و پول حقوق و هزینه تحصیلیت قراره به یه حساب که به اسم چنگ هست واریز بشه و چنگ اون پول رو به تو می رسونه .نگران نباش.ییبو با سر تائید کردوازجیان تشکر کرد.حالا باید خودشو برای رفتن به عمارت و بیرون شدن ازاون آماده می کرد.ییبو بعدازسوار شدن به تاکسی ،سرشو به شیشه تکیه داده بود وباخودش فکر می کرد:همه چیز که خوب بودچطور کارها یهو به اینجا کشید؟ هرچی فکرشومی کرد اون شب کذائی فقط ژان بود که دور و بر ییبو می پلکید.یا اگه ژان واقعا دست داشته باشه تواین جریان؟ هوفی کشید وباتکون دادن سرش سعی کرد افکار مزاحم رو از مغزش خالی بکنه.کرایه تاکسی حساب شده بودوییبو بعداز نیم ساعت به عمارت رسید.حالا نزدیک ساعت4بود .بعداز وارد شدن به حیاط عمارت قدم برداشت تا به سمت باغ بره که یکی از خدمه ها بطرف ییبو اومد و گفت: سلام،هی پسر عوضی ،ارباب باتوکار داره.احتمالا تورو مثل یه تیکه آشغال می ذاره بیرون.ییبو بااین که آماده بود و می دونست همه چیز نقشه است تااون بتونه بدون دردسر ازاونجا بره ،ولی با این حال دلش گرفت.سرشو انداخت پایین وبافاصله پشت سرِ خدمه داخل عمارت شد.طبق نقشه کوان وهه سو اهل اون عمارت رو جمع کرده بودن .ازخدمه تا آشپز وباغبان وحتی پسرشون ژان .ژان همچنان اون زهر خند روی صورتش بود.
هه سوازاون زهرخند واهمه داشت .وقتی ییبو به داخل سالن رسید همه خدمه ازاون رو برگردوندن .چون ازنظر اونها ییبو یک آدم فاسد بود که علی رغم کمکهای اربابشون ،به اون ازپشت خنجر زده وبااون کارش دست اربابشو نو گاز گرفته بود.کوان تمام حواسش پیش عکس العمل خدمه و پسرش بود.اون با دقت که نگاه می کرد ،دید که یکی از خدمه های مرد برعکس همه که از ییبو رو برگردان شدن با نگاه نادم به ییبو نگاه می کنه وکمی هم چشماش تر شده پس زودتر به خودش اومد واون هم مثل بقیه رفتارکرد.کوان به ژان هم نگاهی انداخت ازچشمهای پسرش آتیش می بارید،اونم آتیش نفرت.حالا کوان 2 نفر مظنون داشت.ولی اول باید این پسر مظلوم رو ازاون جا نجات می داد.یه دفه کوان صداشو بالابرد وداد زد.ازبالای پله ها که همینطور پایین می اومدباداد وحشتناکی به ییبو گفت: پسره عوضی من درقبال این که جون منو نجات دادی اینجا به تو کار،حقوق،مکانی برای موندن وفرصتی برای درس خوندن دادم.اماتوچی کارکردی؟ قرص مصرف کردی؟ به مهمون من تجاوز کردی؟ توی متجاوز عوضی ،همین حالا ازاین عمارت گورتو گم می کنی هرجوری اومده بودی همونجورهم میری.حق نداری غیراز ساک کثیفی که باخودت آورده بودی ،وسیله دیگه ای ببری.برای اطمینان خودم باتو میام تاتو همونجوری که اومده بودی همونطورهم بری.لیاقت توهمون محله پایین شهره که تو کثافت غرقه .آشغال .آدمهائی مثل تو ، درعمارت من جائی ندارن.شما کارکنان عمارت،حواستون باشه با کی طرف هستین.ازشماهم خطا ببینم ولو خطای کوچیک ،عفوی درکارنیست.هی عوضی ولگرد،کاری می کنم که جائی نتونی کاربکنی،کاری می کنم که آرزو بکنی که ای کاش به زندان رفته بودی.ولی زندان برای تو کمه.الان هم بامن بیا تا گورتو زودتر گم کنی.کوان این حرفهارو گفت و ییبو هم شنید،ولی فقط اون دونفر می دونستن چی کشیدن وفقط اونا بودن که می دونستن اون بغض لعنتی الان وقت شکستنش نیست.هردوباید قوی می موندن.کوان دی دی شو هیچ وقت تنها نمی ذاشت.بعداز تموم شدن حرفها خدمه پراکنده شدن و هرکدوم درگوش هم پچ پچ می کردن وباتمام نفرت صورت ییبو بی گناه رو برنداز می کردن.ژان هم ازفرصت استفاده کرد و زهرشو ریخت وگفت: خوب خوب خوب ، میبینم که اینجا دوباره یک ولگرد ،قلاده گم کرده وداره میره.بهترشد.آدمهائی مثل تو اینجا جاشون نیست.تویه عوضی هستی ومن نمی ذاشتم یه عوضی اینجا بمونه وبعد خنده کریهی کرد.کوان پشت ستون بود ،همه چیز رو شنید.ییبو اما گیج پرسید: من...من...منظورتون چیه؟ آقای شیائو.ژان قهقهه ای زشت سرداد و پرسید: وانگ...وانگ....واقعاً نفهمیدی یا خودتو زدی به نفهمی ؟ تواین عمارت فقط جای یک پسرجوان و زیباست واون هم منم.توزیادی بودی.حالا گم شو.کوان ازعصبانیت دستهاشو مشت کرده بود.این حجم از نفرت براش غیرقابل هضم بود.ییبو هم ازشدت شوک وارفته بود .اون انتظار نداشت ارباب جوان عمارت فاکتور حسادت خودشو به اسم ییبو بزنه.اما زد.ولی نمی شد ثابت کرد.اون یک ارباب زاده بود وییبو یک فقیر بی کس.ییبو تو شوک بود به همون صورت پشت کرد به ژان وبطرف خروجی آهسته آهسته قدم برداشت .پاهاش موقع راه رفتن روی زمین کشید میشد ویک پوزخند تلخ با یادآوری خوبی های ظاهری ژان روی لبهای بی رنگش نشست.کوان دیگه نتونست طاقت بیاره.ژان رفته بود پی کارش.به سرعت خودشو به دی دیش رسوند ومچ دستشو گرفت تابطرف کلبه برن.کوان بغض کرده بود،اما فعلاً زمان درستی برای گریه نبود .باهرسختی ایی که بود به کلبه رسیدن.طبق قرار تمام وسایل ییبو بصورت مخفیانه به خونه جیان برده شده بود.توکلبه کوان ییبو رو محکم بغل کرد ،بوکرد،بوسید وسرشو محکم توسینه اش نگه داشت.اون به ییبو قول داد حتی اگر ژان گناهکار بودنش ثابت بشه جزاشو میبینه ومن کسی هستم که اونو به جزاش می رسونه.ییبو به کوان نگاه می کرد و اشک می ریخت.وبخاطر اشکهاش دیدش تار شده بود.ولی یهو بیشتر تو بغل کوان خودشو ول کرد وچسبوند وگفت: گه...گه...گه گه.. من می ترسم.وهق هق ییبو بود که سکوت کلبه رو شکوند.اما کوان به ژان اطمینان دادکه هرگز ترکش نمیکنه .پس ترس به دلش راه نده. بعداز خداحافظی تلخ،کوان زودتر به عمارت رفت وییبوهم بعداز مدتی ازعمارت خارج شد.جیان بالاتر از عمارت سرکوچه دیگه منتظر خروج ییبو بود.البته درنقش راننده تاکسی ،اون با هماهنگی کوان ازشرکت اجاره تاکسی ،تاکسی بدون راننده درخواست کرده بودن.ییبو هنوز گیج بود.هرچند نقشه ،ولی براش سخت بود.تازه داشت می فهمید زندگی یعنی چی،جیان دید که ییبو حواسش نیست،دوبار سیگنال رو بصدا در آورد وسر سومی،ییبو متوجه اون شد.طبق قرار ییبو به همون خونه قبلی رفت که برای یک ماه اونجا باشه وجیان بعداز اینکه وسایل ییبو رو به خونه منقل کرد رفت.ییبو داخل خونه شد.اما خبری از بوی وحشتناک نم نبود.انگارکسی اونجارو مرتب کرده بود تا ییبو بتونه یک ماه دووم بیاره.همینطوری که داشت با تعجب به اطراف نگاه می کردواز گرمایی که درخونه بود لذت می برد،آقای پارک اومد تا حال ییبو رو بپرسه.ییبو هم گفت: حالش خوبه وازآقای پارک پرسید:آقای پارک ببخشید یه سوال داشتم ؟ این خونه....آم... این خونه رو شما چطوری به این تمیزی درش آوردین؟ منظور ییبو برای آقای پارک کاملا روشن و واضح بود.یعنی آقای پارک پول تعمیرات رو ازکجا آوردین که به این خوبی تعمیر شده؟ آقای پارک مرد فهمیده ای بود.به ییبو گفت: همون آقائی که نجاتش داده بودی وتوروباخودش برد،با من درتماس بودوازمن خواست تا درقبال مبلغی که میده منم یه دستی به اینجا بکشم .ولی هرگز علتشو نگفت.ییبو هم نفهمید که کوان برای چی اینکارو کرده ولی اونقدر خسته بود و آشفته که ترجیح داد بیخیال این قضیه بشه وبخوابه.آقای پارک به ییبو گفت: پسرم یخچال پرازغذا ومواد غذائیه .خیالت راحت باشه.استراحت کن بعداز اینکه بیدارشدی ازهرکدوم ازغذاها که خواستی بخور .برای چیزی نگران نباشی.ییبو با سراز آقای پارک تشکرکردوبعداز رفتنش خوابید.چشمهاشو که بازکرد همه جا تاریک بود.به ساعت دستش که نگاه کرد 10 شب بود.3ساعت تمام خوابیده بود .بلندشد وچراغهارو روشن کرد.هوا شرجی بود ولی اون گرما رو دوست داشت.بعدازشستن دست و صورتش به آشپزخونه رفت ویه کم ازغذاهای تو یخچال گرم کرد.کمی میگو سوخاری طعم دار با برنج .اونقدرگرسنه بود که همه رو خورد.بعدسراغ وسایل هاش رفت .کوان گه ،براش چندتا کتاب علمی گذاشته بودتا تواین یک ماه بخونه.قرار بود ازفردا الکی بره بیرون و مثل آدمهائی رفتارکنه که انگار دارن دنبال کار می گردن.تا این یک ماه تموم بشه

game destinyWhere stories live. Discover now