game destiny.p14

117 26 0
                                    

تغییر سرنوشتها: 1ماه ونیم بعدییبو

حالا یک ماه و نیم گذشته بودو جای ژان و ییبو عوض شده بود. ییبو حالا ازاون محله بعداز یک ماه مخفی شدن به خونه جیان رفته بودولباسهای شیک می پوشید وباکارکردن دررستورانی که جیان موقت براش پیدا کرده بود کارمیکردو پولشو پس انداز می کردتا همیشه به واریزی های کوان وابسته نباشه.اون قوی بود وباید قوی می موند.این روزا بازهم قضیه اون شب ذهنشو مشغول کرده بود که کوان بعداز یک ماه و نیم بالاخره تماس گرفت ودعوتش کرد که به شهربازی سربسته برن ودونفر مثل گه گه و دی دی ،همو ملاقات بکنن. .این اولین ملاقات این دونفر بعداز یک ماه مخفی شدن بود.البته هدف از این ملاقات جدا ازرفع دلتنگی ،گفتن حقیقتی بود که باید کوان به ییبو می گفت. شنبه بود و ییبو تو خونه جیان داشت برای قرار با کوان آماده می شد.کوان هم داشت آماده می شدوهه سو با چشمهای نگران نگاهش می کرد.کوان گفت: اونجوری نگاه نکن،ما وظیفه داریم حقیقت وبه ییبو بگیم.هرچند که ممکنه کلاً بامن ارتباطشو قطع بکنه ولی مجبوریم.بعدی یه مینی بوسه به صورت هه سو زد و به سمت شهربازی حرکت کرد.ییبو هم که حالا تونسته بود به خاطر علاقه زیادش به موتور،گواهی موتورسواری رو بگیره ،ازجیان موتورشو قرض گرفت وبه سمت شهربازی رفت.وقتی رسیدن، به کافه ای که قرار بود همو ببینن رفتن .بعداز اینکه همو دیدن ،انگار واقعا برادرن وچنان همدیگه رو محکم بغل کردن که دلتنگی این یک ماه ونیمه از ذهنشون بیرون بره.بعداز رفع دلتنگی ،روبروی هم نشستن وکوان با علاقه به ییبو نگاه می کردکه این پسر دراین یک ماه ونیم چقدر تغییرکرده .انگار بجای یک ماه ونیم ،یکسال بزرگتر شده.ییبو که دید کوان بهش زل زده گفت: گه؟گه؟ حواست کجاست؟ کوان یک دفعه به خودش اومد و سرشو پائین انداخت وازییبو عذرخواهی کردوازش خواست تا سفارش بده .ییبو حین نگاه کردن به منو سراغ هه سو رو گرفت وجویای حالش بود وکوان هم با صبرجواب ییبو رو داد.بعداز دادن سفارش و رسیدنش واتمام تمام چیزهائی که خواسته بودن وصحبت از هردری، کوان تصمیم گرفت تا حقیقتو به ییبو بگه.ولی نمی دونست چی بگه وازکجا شروع بکنه.اما باید می گقت و ازیک جائی شروع می کرد پس شروع کرد: ییبو ؟ ییبو آروم سرشو بلند کرد وبه چشمهای خیس کوان نگاه کرد .ییبو ترسید وبا عجله به جلو اومد ودستهای کوان گه رو رفت وپرسید: گه؟ چی شده؟ چرا چشمهات اشکیه؟ کوان گفت ،متأسفم،متأسفم ییبو.نمی دونم،نمی دونم چطوری ازتو معذرت بخوام من....من...من واقعا متأسفم .گریه نمی ذاشت کوان حرف بزنه وییبو نمی دونست کوان برای چه مسئله ای متأسفه.پس پرسید: کوان گه؟ برای چی... برای چی متأسفی؟ من از تو و جیه جز خوبی چیزی ندیدم.کوان درجواب گفت: جریان... جریان اون شب....همش زیر سر پسرمن ژان بود متأسفم ییبو.من خیلی خجالت می کشم که تورو میبینم.پسر من به تو بدی کرد.معذرت می خوام .اما من جزای ژانو دادم.لطفاًلطفاًهمه ما رو ببخش .ییبو با شوک به عقب برگشت وبه صندلی تکیه داد.باورش نمی شد سخت بود هرچند خودشم حدسهائی زده بود .ولی فایده تأسف و بخشیدن چیه؟ وقتی دونفر زندگی یه نفرو به تباهی می کشونن و مارک متجاوز میزنن.ییبو گفت: گه..من...من.... من ...ژان وینا رو نمیبخشم.نمیگم هرگز ولی فعلاً توان بخشیدن و گذشتن ن..ن..ندارم.اون دونفرزندگی منو تباه کردن .ژان نقشه ریخت ،ینا تهمت زد .من، تو وجیه رو دوست دارم ولی معذرت میخوام.ژان و ینا کارشون قابل بخشش نیست.شاید یه روزی بخشیدم ولی حالا نه.زمانش نیست و من آمادگی این کار بزرگ وندارم گه،.کوان کاملاً به اون پسر حق می داد.دستاشو گرفت و میون اشک وغم با سر حرفهای پسرجوون رو تائید کرد.وقت رفتن بود ،موقعی که ازکافه رفتن ییبو از کوان بخاطر این که حقیقتو بهش گفته ودر جریان همه چیز قرارش داده تشکرکرد.کوان ییبو رو به خونه رسوند.ییبو قرار بود چندروز دیگه بره شانگهای برای ادامه تحصیل وپیشرفت .کوان ازاین بابت خوشحال بود .بعداز رسوندن ییبو به خونه و مطمئن شدن ازاین که ییبو به داخل ساختمان رفته، به سمت عمارت حرکت کرد.درحین رانندگی ذهنش به سمت پسرش ژان کشیده شد.هرچند بد ولی ژان پسرش بود برای همین ازوقتی ازخونه بیرونش کرده بود غم داشت.ولی کارژان هم قابل بخشش نبود واقعاً. حداقل الان نه.کوان برای ژان یه مراقب گذاشته بودواون مراقب یه کارگاه خصوصی ازاداره پلیس بود به اسم وان چیرن.به عمارت رسیده بود که تلفنش زنگ خورد،اسم جیان روی گوشی دیده میشدوکوان ترسیده بودکه برای ییبو اتفاقی افتاده باشه.برای همین سریع جواب داد و گفت: الو جیان چی شده؟ به ییبو چیزی شده؟ جیان ازنگرانی کوان خنده اش گرفته بود ولی نذاشت کوان بفهمه وگفت: الو،رئیس کوان ،نه نگران نباش چیزی نیست.یبو حالش خوبه والان داره از حمام لذت می بره فقط ...با پریدن کوان وسط حرفاش ،حرف جیان نیمه موند وکوان با استرس پرسید:فقط چی؟ دِ جیان حرفتو بگو.جیان هم کم نذاشت وگفت: اگر جنابعالی اون دهنتو ببندی وکمی صبرکنی میگم.کوان چشمهاشو با حرص بازو بسته کرد وگفت: خوب بگو ببینم چی شده.جیان گفت: دیروز وقتی مدارک ییبو رو اسکن می کردم تا بفرستم به خواهرم لو،متوجه شدم شنبه هفته بعد یعنی یک هفته بعد ،تولدشه.ییبو هم قراره یک هفته بعداز تولدش بره شانگهای.دوست داری من،تو وهمسرت برای ییبو یه تولد سوپرایز بگیریم؟ کوان که با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شده بود درجا قبول کرد وتوافق کردن که ییبو چیزی نفهمه.یک هفته در تکاپوی آماده کردن تولد ییبو گذشت.یه رستوران خیلی قشنگ با سوئیت های زیبا رزرو شده بود وسوئیت شماره 500 به اسم شیائو کوان آماده بود.داخلش بقدری قشنگ تزئین شده بود که مطمئن بودن ییبو عاشق این سوئیت وتولدمیشه.مأموریت آوردن ییبو ،گردن جیان بود.کوان وهه سو ازصبح روز شنبه به سوئیت رفته واونجا رو آماده کرده بودن.جیان، ییبو رو به بهانه شام دونفره ونشون دادن معماری اون رستوران با خودش به همون سوئیت رزروی برد.وقتی وارد شدن اتاق تاریک بود و بعد یک دفعه صدای کوان گه وهه سو جیه بلندشدکه:تولد..تولد...تولدت مبارک..مبارک مبارک تولدت مبارک.وبعد جیان تمام نوارای رنگی رو،روی سرییبو خالی کرد .ییبوهمونجوری ایستاده بود .اون حتی یادش رفته بود که اون روز تولدشه.اما به لطف گه، جیه، جیان ،اولین و بهترین تولد عمرش گرفته شده بود بایک کیک شکلاتی قشنگ که نوشته شده بود yibo women ai ni (ییبو ماعاشقتیم) .ییبو ازخوشحالی گریش گرفت وهمه رو محکم بغل کرد.جیان برای تولد ییبویه کارت بانکی دادکه تازه به اسم ییبو در شانگهای بازشده بود وقرار بود تمام پولهائی که کوان به ییبو میده ازاین به بعدبه این کارت واریز بشه. هه سو یه کیف چرم قهوه ای برای دانشگاه ییبو داد واما کوان به ییبو یه چیز واقعا عالی داد.عالی چون ییبو عاشق اون وسیله بود.بعله سند یک موتور همراه با سوییچ موتوری که تو پارکینگ این رستوران پارک شده بود.ییبو نمی دونست چطوری ازاونا تشکر بکنه .بعداز فوت کردن شمع و نگاه کردن به صورت تک تک اونها به خودش قول داد به بالاترین درجه تحصیلی خودشو می رسونه .اون روز بهتریین روز ییبو بود والبته به یادماندنی ترین تولد.بعدازپایان جشن همه به خونه خودشون رفتن وکوان گفت برای راهی کردن ییبو به فرودگاه همراه هه سو میاد.ییبو خیلی تشکر کرد وباموتور پشت ماشین جیان بطرف آپارتمان جیان روند.وقتی رسیدن دیگه وقت خواب بود.برای همین خوابیدن تا فردا صبح کارهای مونده رو انجام بدن.چون ییبو هفته بعد راهی شانگهای بود .البته موتورش هم با خودش می برد مگه میشد ییبو بره شانگهای و موتور تو پکن بمونه؟

game destinyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora