ییبو نوشیدنی رو ازژان گرفته بود ودرحال جرعه جرعه نوشیدنش بود.بی خبرازاین که نیم ساعت بعد چه بلای وحشتناکی قراره سرش بیاد.ودر ناآگاهی کامل کارهایی بکنه که اصلا عواقب خوبی براش نخواهدداشت.ییبو گوشه سالن عمارت ایستاده بود وازخوراکی هائی که ژان براش آورده بود می خورد ییبوتوی دلش خوشحال بود وفکر می کرد که دیگه با ارباب جوان تونسته دوست بشه ودیگه تنها نیست .غافل ازاینکه رفتارهای ژان همه یه نقشه بود تا آینده ییبو رو تاریک کنن.ییبو اون شب خیلی زیبا شده بودو این زیبائی حسادت و نفرت ژان رو بیشتر کرده و بیشتر راغب انجام نقشه اش می شد.قرصها کم کم داشتن اثرخودشونو روی بدن ییبو نشون می دادن .ییبو حالت سرگیجه داشت صداهای اطرافش توی هم قاطی شده بودن و گوشهاشو اذیت می کردن. دوبینی هم داشت بهش اضافه می شد.ژان با نیشخندی که روی لبهاش داشت نزدیک ییبو رفت و ییبو دراون شرایط متوجه اون نیشخند نبود، به ییبو گفت: به خدمتکار می گم توروببره اتاق بالا استراحت کنی بااین شرایط نمی تونی به کلبه بری. احتمالا یه نفرشلوغی کرده و توی آب میوه ها کمی الکل غلیظ ریخته. ییبو که به ژان اعتمادداشت سری تکون داد وباخدمتکار به طبقه بالا رفت .البته خدمه هم ازطرف ژان تهدید شده بود.چون او ییبو رو دوس داشت. ودوس نداشت برای اون مشکلی پیش بیاد و ژان هم که اوضاع رو اینجوری دیده بود تهدیدش کرده بودکه درصورت انجام ندادن دستوراتش ، اون رو به هرطریقی ازعمارت بیرون میکنه وکاری میکنه که جایی نتونه کارکنه.ییبو رو با هماهنگی قبلی به اتاقی که ینا دراون بود بردن .خدمتکار بعداز بردن ییبو به داخل ازاونجا خارج شد. دراون لحظاتی که ینا منتظر بود ییبو رو به اتاق بیارن خودش روی ترقوه / گلوش وگردنش کبودی هایی گریم کرده بود که مثل تجاوز باشه.دراین کار ماهربود.وکسی نمی تونست تشخیص بده که این یک میکاپه نه کبودی تجاوز.
ییبو حواسش سرجاش نبود و هرلحظه حالش بد می شد دمای بدنش بالا می رفت وصداها گنگ می شدن واونو دیوونه میکردن.ییبو روی تخت درازکشید .سرگیجه نمی ذاشت تعادلشو نگهداره. ینا هم که دید ییبو خودش تو تله افتاده ازفرصت استفاده کردو شروع کرد به پاره کردن یقه لباسش .وموهاشو بهم ریخت جوری که انگار ینا رو برق گرفته . رژشو به اطراف لبهاش مالید ازقطره اشک ساز استفاده کرد تا صورتش مثل آدمهایی بشه که گریه کردن و ریملش تماماً به زیرچشمهاش ریخت. کمی هم حجم دهنده قوی به اطراف لباش مالید تا پف کنه وحالت اِدم به لبهاش بده.ییبو ازهمه جا بیخبر در عالم نیمه هوشیاری روی تخت دراز کشیده بود.ینا شروع کرد به درآوردن لباسهای ییبو و بازکردن دکمه های لباسش . وکمربند شلوارش. اون بقدری بالذت اینکارو انجام می دادکه اصلا به عواقبش فکرنکرد.بعد با سختی ییبو رو روی خودش کشید وسرشو مابین بالاتنه اش و دستهاشو روی ران پاهاش جاداد. حالا تا چند دقیقه دیگه همه چی تموم بود.درطبقه پایین اما ژان با قطع کردن صدای موسیقی و چند ضربه زدن به لیوان نوشیدنیش توجه مهمونا رو به خودش جلب کرد. حالا زمان انجام تکه آخر نقشه و ضربه نهاییش بود.ژان بعدازاینکه نظرهمه رو بطرف خودش جلب کرد دیدمادروپدرینا دراولین ردیف ایستادن، اما اصلا به روی خودش نیاورد وشروع کرد به حرف زدن.میکروفونش وگرفت و بعداز اینکه مطمعن شد صداش میرسه شروع کرد: آم... خوب(باخنده) نمیدونم چی بگم. بااین حرفش تمام مهمونا زدن زیرخنده.بعد یکی با شوخی گفت: شیائوژان اگه نمی دونی چی بگی چرا نذاشتی ما به رقصیدنمون ادامه بدیم؟ ژان تودلش گفت :دنس اصلی الان شروع میشه.
YOU ARE READING
game destiny
Romanceژان پسریک خونواده ثروتمند اما مغرور،ییبو پسری فقیرکه درحین درس خوندن دنبال کارمی گرده تابتونه تحصیلاتش رو ادامه بده.ولی روزگاراین دوتارو کنارهم قرارمیده وبعدبطرزوحشتناکی جدامیکنه. بامن همراه باشین تا ببینیم تقدیرشون چیه وچی میشه تاپ:ییبو