شروع دانشکده ژان
4 روزبعد ژان رسماً دانشجوی پلیس بودوحالا دوسال تحصیل در رشته عمومی آکادمی پلیس شروع شده بود.اون خیلی مرتب ومنظم بود و اصلاً کلاسهارو رد نمی کردوغائب نمی شد.دانشکده ژان نزدیک محل کار چیرن بود.چیرن هرروز صبح ژان رو به دانشکده می رسوند وبعداز اتمام کلاسش اگرخودش هم نمی تونست بره یکی از همکاراش با کمال میل قبول می کردن که ژان رو برسونن خونه.ژان پسردرسخونی بود .همیشه تو سالن کنفرانس ویا سرکلاس بادقت به حرف استادهاش گوش می داد واگر مشکلی بود با چیرن درمیون می گذاشت و ازاون راهنمائی می خواست . اون خیلی مصمم بود تا بتونه بهترین پلیس میز جنائی بشه .بعداز اتمام کلاسهاش به خونه می رفت وبعدازاین که دستی به خونه کشید و شامی درست کرد ،به اتاقش می رفت تا به درسهاش برسه. آرزوی ژان رسیدن به مرحله ای بود تا بتونه به روی والدینش نگاه بکنه. ژان تا یک سال، بیشتر واحدهای تئوری رو پاس کرده بود.اما بعداز یک سال یعنی سال آخر دانشگاهش بیشتربا کارهای عملی شروع می شد.ژان از الان زبده بودن خودشو نشون داده بود وتمام رده بالاهای دانشکده به ژان به چشم رده بالای آینده نگاه می کردن.ژان اونقدر تیز و باهوش بود که می تونست اکثرپرونده هائی که جنائی بودن و برای پروژه کاری وکسب امتیاز برای واحد عملی بهشون داده می شد رو راحت حل بکنه.اون حتی در موقع تمرین تیراندازی هم همیشه امتیاز 10 رو کسب می کرد. خیلی فرز بود ودقیق نشونه می گرفت .هنرهای رزمیش هم خوب بود چون چیرن قبلاً ژان رو در کلاسهای رزمی ثبت نام کرده بود.اون درانتخاب رشته بعدی دانشکده بعنوان تخصص ، واحد جنائی رو زده بود .ژان دلش می خواست اونقدر دراین کار پیشرفت بکنه تا بتونه همه آدمهائی رو که جون بقیه رو به خطر می اندازن رو ،به سزای عملشون برسونه. ژان واقعا تحول بزرگی در درونش ایجاد شده بود. فلسفه زندگیش کلاً تغییر کرده بود. حالا اون باتوجه به آموخته هاش چه تئوری و چه عملی،هرجا فردی رو می دید که نیاز به کمک داره ،سریع دست بکار می شد. حتی ژان یک روز وقتی داشت برمی گشت خونه زنی باردار رودید که از درد تو خیابون بخودش می پیچید ولی چون شب بود آدمها همینجوری ازکنار اون زن رد می شدن. ژان بطرف زن رفت وازش پرسید: خانم، خانم؟ اسمتون چیه؟ چی شده؟ زن که ازدرد نمی تونست جواب بده فقط دست ژان رو محکم فشار می داد. ژان دید که اینجوری نمیشه بطرف یک خونه رفت زنگش رو زد. خانم مسنی جواب داد: بعله بفرمائید؟ ژان گفت : ببخشید خانم من دانشجوی آکادمی پلیس هستم. اینجا یک خانم جوان باردار هست می ترسم آمبولانس طول بکشه بیاد .میشه لطفاً کمک کنید تا این خانم بچه رو بدنیا بیاره؟ زن مسن که از شانس قابله هم بود سریع دکمه در رو زد و در بازشد وبه ژان از پشت آیفون گفت: پسر جوان سریع اون خانم رو بیار داخل ساختمان. ژان بطرف زن رفت و باسختی ازروی زمین بلندش کرد تا دم در خونه اون خانم مسن برد . وقتی به حیاط رسیدن ،صاحب خونه سریع خودش روبه اون دوتا رسوند و زن باردار رو به اتاقی بردن. صاحب خونه همه چی رو آماده کرده بود .پس از ژان خواست بیرون بره.ژان ازاتاق رفت بیرون و بعداز نیم ساعت این صدای گریه بچه بود که درساختمان طنین انداخت. ژان بقدری خوشحال بود که تو پوست خودش نمی گنجید. اون سبب شده بود اون بچه با کمک صاحب خونه سالم بدنیا بیاد. صاحب خونه بچه رو درحوله ای گذاشت وبه بیرون اتاق رفت تا تمیزش بکنه اما قبلش به ژان نشونش داد. ژان بوسه ای به دستای کوچولوی نوزاد زد و از صاحب خونه تشکرکرد و با شماره ای که از زن گرفته بود به همسرش و آمبولانس خبرداد.اینطوری بودکه اون شب ژان زندگی دونفر رو نجات داد.نزدیک به 5ماه ازاون جریان گذشت وحالا از رشته عمومی آکادمی پلیس فارغ التحصیل شدو شدو باید خودش رو برای ورود به آکادمی جنائی آماده میکرد.چون ژان جز 10نفربرتر دانشکده بود می تونست بدون ازمون ورودی وارد آکادمی جنائی بشه.
YOU ARE READING
game destiny
Romanceژان پسریک خونواده ثروتمند اما مغرور،ییبو پسری فقیرکه درحین درس خوندن دنبال کارمی گرده تابتونه تحصیلاتش رو ادامه بده.ولی روزگاراین دوتارو کنارهم قرارمیده وبعدبطرزوحشتناکی جدامیکنه. بامن همراه باشین تا ببینیم تقدیرشون چیه وچی میشه تاپ:ییبو