ییبو هم در شانگهای بعدازدادن آزمون وراحت شدن از استرس،مدام وهرروزتو زمین های اسکیت بورد،حضور داشت وباحرکات زیباش ،دهن همه اون آدمهارو باز می ذاشت.ییبو عاشق اسکیت بورد بود ولی اسکیت بورد ییبو کمی هم چاشنی رقص داشت واین بودکه اسکیت بوردسواری ییبو رو خاص می کرد.ییبو برای خودش یه پا آشپز ماهرهم بود.برای اینکه حوصله اش سرنره قرار شد تو رستورانی که ژویانگ ودوستش شریکی بازکرده بودن ،مدتی بعنوان آشپزکاربکنه.این برای ییبو خیلی خوب بود گرچه روزهای اسکیت بورد سواریش کم می شد ولی عوضش یه چیزی به تجربه های آشپزیش اضافه می شد.
زمان اعلام نتایج
حالا لحظ های سرنوشت ساز برای ژان و ییبو داشت شروع می شدوعصر ساعت 6 قراربود نتایج روی سایت بیاد.ژان از ترسش نمی تونست بره و نگاه کنه و چیرن قبول کرده بود که نتایج رو ببینه و به ژان خبربده .ییبو هم دست کمی از ژان نداشت.پراز تشویش واسترس بود 2دقیقه مونده بود تا با جواب "قبول" یا "رد" روبرو بشن.ییبو توبغل لو گم شده بود.سرشو تو گردن لو پنهان کرده بود و ژویانگ حتی نمی تونست عصبانی بشه یا حسودی بکنه.چون از نظر اون ییبو مثل بچه ای بود که به یه آغوش گرم الان نیاز داشت وژویانگ اونقدرخودخواه نبود که آغوش لو رو از ییبو بگیره.ژان هم تودفترچیرن داشت پوست لباشو میکند.اون روز دونگ وو با زور ژان رو به مرخصی فرستاده بود.دونگ وو ازطریق ژان شماره تماس چیرن رو بدست آورده بود ومدتی می شد که با چیرن در تماس بود دونگ وو هم مثل اون دونفر نگران نتایج بود.ازطرفی در شانگهای عقربه های ساعت بالاخره روی عدد 6 نشست و سایت باز شد.بعداز گذشت چندثانیه ییبو که دید ازژویانگ صدائی درنمیادبا چشمهائی اشکی ازبغل لو درومد وروبه ژویانگ گفت: ژو گه..ژو...ژوگه ..قبول نشدم نه؟ وهق هقش اتاق کار ژویانگ رو پرکرد.لو هم عصبانی از سکوت ژویانگ سر سیستم رفت واون هم ازتعجب سکوت کرد.ییبو،این پسرکوچولوی دوست داشتنی اولین نفر شده بود وبالاترین رتبه رو گرفته بود.لو بالاخره به خودش اومد وییبوی بی پناه رو محکم بغل کرد وگفت: ییبو ، دی دی قشنگم تو قبول شدی ودر حالی که چشمهای لو هم از اشک خیس شده بود ،صورت ییبو رو ازبغلش جداکرد وروبروی خودش گرفت وباهجی گفت: ی ی ب و ت و ق ب و ل ش د ی.ییبو لب خوانی کردچون از هیجا صدائی برای چند لحظه نشنید وبعداز لب خوانی و درومدن ازاون حالت ناشنوائی موقتی یک دفه ژویانگ داد کشید : ییبو تو قبول شدی پسر، اولین رتبه روگرفتی واین ییبو بود که از خوشحالی زد زیر گریه وبعد مهمون دوتا آغوش گرم و دوست داشتنی شد.
درپکن هم وضع فرقی نداشت.ساعت 6 که سایتها باز شده بود علاوه برچیرن ،تمام همکاراش بالای سرش ریخته بودن تا ببینن نتایج چی شده وژان تو فکر بودکه یهو با صدای همهمه ودادو فریاد داخل اتاق از دنیای خودش بیرون اومد ودید که همه دارن به طرفش هجوم می برن وتا بخودش بیاد فقط متوجه شد که روی دستهای همکارای چیرن بلند شده وبه هوا پرتاب میشه.چندبار ژان رو بلند کردن و آوردن پائین وبالاخره با اصرار ِ چیرن ،ژان و پائین گذاشتن.چیرن ،ژان رو محکم بغل کرد و گفت: برای تمام زحماتت ممنونم پسرم.تو قبول شدی ونفراول این آزمون خودتو هستی.ژان باورش نمی شد.به طرف سیستم رسماً شیرجه زد وبا چشم خودش دید که قبول شده واون هم با بالاترین نمره.این خبر قبولی به گوش کل کارخونه و خانواده ژان رسید.به نظر کوان و هه سوبعداز یکسال این بهترین خبری بود که شنیده بودن. پدر و مادر ژان از تغییر روند زندگی ژان و تمام نکات مثبتی که در زندگی جان به سراغش اومده بود و کلاً مسیر زندگی پسرشون رو دستخوش تغییرات عالی کرده بود ، واقعا خوشحالی بی نظیری داشتن. اونها حتی خوابش رو هم نمی دیدن که ژان به دانشگاه بره خودش هم آکادمی پلیس. ومنتظر روزی باید می موندن تا که ژان خودشو نشون بده.اما درحین این خبرهای خوشحال کننده یک نفر داشت نقشه شوم انتقامش رو نم نم میچید.اون شاید به ظاهر درگوشه زندگی می کرد،ولی مثل سایه از تمام کارهای ژان و ییبو خبرداشت. اون قسم خورده بود که از ژان و ییبو انتقام بگیره وازحالا داشت تمام نقشه های ممکن ومنتهی به مرگ رو برای اون دونفر مثل پازل روی میز روزگار می چید وبغل هم می ذاشت تا این میز بچرخه و تکه ها بهم بچسبن و آماده اجرا بشن ،ودرحالی که ژان و ییبو داشتن برای آینده برنامه ریزی می کردن، اصلاً به ذهنشون هم نمی رسید که یک کینه کهنه و عطش انتقام همه معادلات ورویارویی هارو بهم بریزه.
YOU ARE READING
game destiny
Romanceژان پسریک خونواده ثروتمند اما مغرور،ییبو پسری فقیرکه درحین درس خوندن دنبال کارمی گرده تابتونه تحصیلاتش رو ادامه بده.ولی روزگاراین دوتارو کنارهم قرارمیده وبعدبطرزوحشتناکی جدامیکنه. بامن همراه باشین تا ببینیم تقدیرشون چیه وچی میشه تاپ:ییبو