فرودگاه پکن
هواپیما روی باند نشست.ییبو که تمام مدت رو از هیجان نخوابیده بود ومدام عکس العمل کوان وهه سو رو تصور می کرد با چشمهای خواب آلود ومنگ بلند شد و ساکش رو ازبالای سرش برداشت وبعداز اینکه درها رو بازکردن آروم آروم بطرف در،پشت سر مسافرای دیگه راه افتادوبالاخره پیاده شدوقتی هوای بهاری پکن به صورتش خورد ،خندید وتودلش گفت: هیچ کجا مثل کشورخود آدم نمی شه.سریع به داخل فرودگاه رفت وبعداز معطل شدن یک ساعته،بالاخره تونست چمدونهاشو بگیره درحالی که ازدور کسی ازش عکس می گرفت وییبو اصلاً متوجه این قضیه نبود.
ییبو بعداز خروج از فرودگاه سوارتاکسی شد تا بطرف خونه کوان راه بیفته.ولی بعداز طی کردن مسافتی ،تو ترافیک وحشتناکی افتاده بودروی پلی که ازروش می گذشتن تصادف شده بود و5 ماشین بهم خورده بودن.ییبو بقدری کلافه شده بود که نمی دونست چیکار بکنه نه راه رفت داشت نه برگشت.به ساعت نگاه کرد ساعت6 بود وبااین اوضاع ساعت11 شب همین می رسید .برای همین تلفنش رو درآورد وشماره جیان رو گرفت .یه بوق ،دو بوق، سه بوق، سرچهارمین بوق می خواست قطع بکنه که جیان گفت: الو ییبو پسرتوئی؟ درست میبینم؟ با شماره چین تماس گرفتی؟ ییبو گفت: جیان گه، جیان گه کمی نفس بگیر.درسته من کمی پیش رسیدم والان روی پل گیر کردم چون تصادف شده می خواستم یه سر برم خونه کوان گه ،ولی فکر نکم امروز بشه.برای همین خواستم ببینم خونه ای بیام،اگر نیستی برم هتل.جیان که از شام دورهمی خونه کوان وحضور ژان در اون عمارت خبرداشت، رنگ باخت وبا دستپاچگی گفت: نه ...نه دی دی این چه حرفیه؟ هتل چرا؟ هروقت رسیدی بیا .من خونه ام .پس الان برای دونفر شام درست می کنم.ییبو تو گلوش خندید و گفت: خیلی خوبه.منم گرسنمه .اما گفته باشم امشب رژیم ندارم.هرچی هست می خورم وفقط به شکمم خدمت می کنم.بعدهردو زدن زیرخنده.شخصی که ازییبو تو فرودگاه عکس می گرفت داشت تاکسی ایی که ییبو سوارش شده بود رو تعقیب می کرد.قراربودیک هفته بعد همه چی یه سره بشه ودونفرتو خون خودشون بغلطن.همون شب که ژان درعمارت بود ییبو ساعت10:30به خونه جیان رسید وخسته و کوفته ،زنگ آپارتمان رو زد.جیان که دید ییبو پشت در ایستاده سریع و بدون معطلی در رو برای ییبو باز کردو دومرد بعدازخیره شدن بهم یهو مثل دو دیوانه بغل هم پریدن و اونقدر ازسرو کول هم بالارفتن که دیگه نائی براشون نموندوبالاخره کوتاه اومدن ونشستن وتازه یادشون اومد که بهم سلام نکردن .اونها درسته درطی 11 سالی که ییبو لندن بود ازطریق تماس تصویری در ارتباط بودن،ولی هیچی جای اینکه ازنزدیک هم رو ببینن نمی داد.ییبو گفت: هی سلام پسر چطوری؟ جیان گفت: هی دیونه بجای سلام دادن چرا یهو مثل وحشیا می پری به آدم؟ خوبم میبنی که.بعد هردو بلند بلند خندیدن.مردی که ییبو رو تعقیب می کرد آدرس رو یادداشت کرد و به سمتی که با بین قرار داشتن رفت.
انبارمتروکه
مرد تعقیب کننده که شوسه نام داشت وقتی که به انبار نزدیک شد،ماشین بین رو شناخت ولی دو ماشین دیگه ای که اونجا بودن رو نشناخت برای احتیاط ماشه اسلحه کمریشو کشید و پشت خودش پنهان کرد.وقتی که رسید بصورت رمزی در زد و در باز شد.وقتی وارد شد دید بغیرازخودش و بین 6 نفردیگه هم هستن.بین با کمک رابطی که از دوستهای پدرش بود تونسته بود یه باند خلاف پیدا بکنه که درقبال پول هرکارخلاف و کثیفی انجام می دادن.بین بعداز وعده پول و پرداخت نیمی از پولی که بخاطرش قرداد نوشته بودن،ازاون 6نفرخواسته بود که به اون انبارمتروکه که متعلق به خلافای پدرش بود وغیرازبین کسِ دیگه ای ازوجودش خبرنداشت،برن.حالا8نفر آدم جمع شده بودن ونقشه می کشیدن که جمعه هفته بعد نقشه رو عملی بکنن.قرارشد3نفر،3نفر، با ونهائی که تابلو نشه بطورجداگانه اول ییبو وبعدژان رو بدزدن وبعد دراین انبارمتروکه بکشن.البته بین بدش نمی اومد قبل از قتل ،باقربانی بازی بکنه.بااین فکر خنده ترسناکی روی لبهاش نشست که ازدید شوسه پنهان نموند.اون شب نقشه مرور شد وهرکس با تقسیم وظیفه قرار شد جمعه کارهارو انجام بدن.هرچی باشه بین 11سال منتظر بود که هم ژان و هم ییبو رو یکجا به دام بندازه. والان فرصت مثل شکلات افتاده بود دستش..
KAMU SEDANG MEMBACA
game destiny
Romansaژان پسریک خونواده ثروتمند اما مغرور،ییبو پسری فقیرکه درحین درس خوندن دنبال کارمی گرده تابتونه تحصیلاتش رو ادامه بده.ولی روزگاراین دوتارو کنارهم قرارمیده وبعدبطرزوحشتناکی جدامیکنه. بامن همراه باشین تا ببینیم تقدیرشون چیه وچی میشه تاپ:ییبو