game destiny.p23

80 16 0
                                    

پکن

در زمانی که ییبو دانشجوی سال 3پزشکی بود،ژان وارد آکادمی جنائی شد و تحصیلش دراون آکادمی رسماً شروع شد.اون درنوع خودش بی نظیر بود وهروقت که جائی جسدی کشف میشد ،ژان می تونست در سریعترین زمان معمارو حل بکنه. این قتلها دیگه پرونده های 1سال پیش که برای پروژه بهشون داده می شد نبودن. این پرونده ها و جسدها واقعی بودن. ژان تمام تمرکزش رو برای حل پرونده و درس خوندن می ذاشت ولحظه ای احساس خستگی نمی کرد.بعداز اتمام دو سال وفارغ التحصیلی موفق از رشته جنائی، ژان ازطرف اداره مأمور شد تا بعلت زبده بودن وبا توجه به هوش و توانائی بالاش باهزینه ادراه پلیس، 3سال هم دررشته تعیین پروفایل(اگر سریال ذهن های جنایتکار رو از Lee Junki دیده باشین، دراداره پلیس افرادی هستن که ازروی عکس برای قاتل ویا مقتول پروفایلِ اون رو همراه با مشخصاتی که دارن توضیح میدن.بیوگرافی، تعیین شخصیت، ممکنه مشکل روانی داشه باشه یا نه و...) ادامه تحصیل ضمن خدمت بده.ژان در طی این دوسال که رشته جنائی میخوند ،پرونده های قتل زیادی رو حل کرده بود وقاتلهای زیادی رو پشت میله زندان انداخته بود.اونها حالا مشغول یک پرونده مافیائی بودن که حلش سخت بود ژان باید اون 3سال رو برای ادامه دادن به اون رشته و آموزش دیدن به شانگهای می رفت.چیرن دیگه دراین 4 سال بازنشست شده بود وتو خونه برای خودش مشغول بود.چیرن به کارهای تعمیرات علاقه داشت.بنابراین باهماهنگی اداره پلیس وبصورت مخفیانه، وسایل ارتباطی ائی که درمأموریتها استفاده میشدن اگرقطعه ای ازاون سایل خراب میشد،با پیک مبدل پلیس به خونه چیرن فرستاده می شدوچیرن امانتی رو بعداز تعمیرکردن بصورت مخفیانه با پیک مبدل پلیس که بصورت رمزی از آماده بودن بسته آگاه می شد به اداره تحویل می داد.ژان شب که به خونه برگشت درمورد دستوراداره با چیرن حرف زد .چیرن چیزی نگفت مگرنه برای این دوره 3 ساله اصلاً آماده نبود.ولی باید می رفت.3 روز بعد ،اداره ، ژان رو با هواپیما به شانگهای فرستاد.دراونجا دریک آپارتمان شخصی جابجا شد.موندن ژان در آپارتمان های سازمانی خطرناک بود.چون ژان آدمهای خطرناک زیادی رو به زندان روانه کرده بود و بودن کسائی که دنبال انتقام از ژان بودن.این آدما همون نوچه هائی بودن که بیرون مونده بودن و جائی پنهان شده بودن واززندان گاهی ازرئیس شون دستوراتی می گرفتن.چون داخل زندانبان ها هم مأمورخودفروخته زیاد بود.ژان بعداز مستقرشدن در آپارتمان شب خودشو به اداره پلیس شانگهای که با خونه خودش یک ساعت فاصله داشت معرفی کرد.دراونجا خیلی از ژان استقبال شد.چون آوازه ژان تا اونجا هم رفته بود.حالا دوره 3 ساله آموزش ژان بصورت تخصصی تربصورت رسمی شروع شده بود.اما هم ژان و هم ییبو نمی دونستن که آتیش انتقام بین هرلحظه داره نزدیک تر میشه.درطول مدت تخصص ژان ، ژان خیلی به اداره پلیس شانگهای درحل پرونده های جنائی کمک کرد و پرونده هائی که مافیائی ویا جنائی بودن و امیدی به حلشون نبود توسط ژان و تیم جنائی اداره حل شد..درطول این 3 سال آموزش تخصصی ژان پیشرفت چشمگیری کرد.وبالاخره 3 سال با پرونده پرباری ازکارهای ژان به اتمام رسیدوژان در نهایت سلامتی و افتخارات جدیدی که کسب کرده بود وبا بهترین نمره، ازاین رشته هم فارغ التحصیل شد وسربلند بطرف پکن راه افتاد .الان 7سال شده بود و ژان پیش خودش فکر می کرد که 7 سال دوری از خونواده دیگه بسه.برای همین تصمیم گرفت وقتی برگشت پکن با پدرش ومادرش یه قرار ملاقات بذاره.شب ساعت 9بود که ژان به خونه برگشت.چیرن از برگشت ژان اونقدر خوشحال بود که با دستهای خودش برای ژان شام آماده کرده بود.وقتی ژان رو درچارچوب در دید ،محکم بغلش کرد وگفت: ژان خوش اومدی.دلم برات خیلی تنگ شده بودو ژان هم متقابلاً مرد پیر روبروش رو محکم بغل کرد و گفت: منم همینطور.چیرن گفت: ژان بیا شام بخوریم مسئله مهمی هست که باید بهت بگم.ژان نگران شده بود ولی اینم می دونست که زمانی که چیرن می گه بعدازشام ، یعنی بعداز شام.شام با تعریف خاطرات ژان خورده شد،ژان ظرفهارو شست وبنا به درخواست چیرن،بجای قهوه ،دوفنجان چای داغ برد و پیش چیرن نشست.چیرن نمی دونست ازکجا حرفشو شروع بکنه ولی تصمیم گرفت یک دفه بره سر اصل مطلب.برای همین گفت: ژان، پدر ومادرت می خوان توروببینن.ژان اول فکرکرد که گوشهاش اشتباه می شنوه.یا داره خواب میبینه.برای همین با شوک وتردید پرسید: گ..گ..گه... چ..چ..چی ....گ..گ..گفتی؟ چیرن بازم این دفه تندتر حرفشو تکرار کرد وبرای ژان که تمام مسیرپرواز رو فکر می کرد که چطور پدر و مادرش رو ببینه ،این خبرمثل یه معجزه بود .ژان با خوشحالی چیرن رو بغل کرد وبا گریه و هق هق گفت: گ..گه...گهههههه.راست می گی؟ واقعا....واقعا (فین فین)مامان و بابام می ... میخوان منو ببینن؟ چیرن که از گریه ژان خنده اش گرفته بود گفت: پسرگریه می کنی؟ مگه بچه شدی؟ آره آره ،پدرت امروز تماس گرفت وگفت: می خوان تورو ببینن .قرار شدمن تورور تا عمارت همراهی کنم.ژان که دلش برای خانواده اش خیلی تنگ شده بود به چیرن گفت: بگو...بگو.. بگو... حتماً حتماً حتماً میام.گه فردا بریم خرید.می خوام کلی برای مادرو پدرم کادوبخرم.چیرن گفت: یه قضیه دیگه: ژان می دونم جریانات 8 سال پیش روکم و بیش فراموش کردی.ولی اون...اون... چطوربگم... اون خدمتکاری که استعفا داده بود یادته؟ یه دفه چهره ژان رنگ غم و پشیمونی گرفت.چیرن گفت: من راستش ازپدرت جریات خدمتکار رو درطی یکی از تماسهاش همون اوایل که اومده بودی خونه من شنیدم.معذرت می خوام ژان.حواسم نبود که تو خبرنداری که من ازاین قضیه آگاهم.ولی اینم نگفتم که قیافه ات این شکلی بشه.خواستم بگم 3سال بعداز رفتنش،پدرت خدمتکار رو پیدا کرد وبعداز صحبت با اون والبته تنبیه کوچیکی که براش درنظر گرفته بود،روهان به عمارت برگشت.روهان بعداز برگشتن تا6ماه نیمه حقوق رو می گرفت ولی الان حالش خوبه.اینو گفتم که وقتی به عمارت میری،بدونی که ممکنه با روهان روبرو بشی.گرچه ازش باید عذرخواهی بکنی.حتی اگر یونیفورم پلیس با بالاترین رتبه و درجه تنت باشه،بازهم اول ازهمه تو ژانی .ژان تو دلش خوشحال بود.بالاخره بعداز 8سال می تونست از3 نفردر زندگیش عذرخواهی بکنه وخوشحال بودکه هنوز اون 3نفرزنده ان.نفر4 رو هم باید خودش پیداش میکرد. حالا زمانش رسیده بودکه ییبوروهم پیداکنه وبه اون برای بخشیده شدنش التماس بکنه. ژان با اشک و خنده به چیرن فهموند که درکمال میل حتماً اینکارو انجام میده.

game destinyWhere stories live. Discover now