فرصت کم بود باید تا قبل از بهوش اومدن بین ازاونجا فرار می کردن.ژان،دستهای ییبو رو بازکرد .اگر می خواستن ازراه ساختمان برن وفرار بکنن طول می کشید .فقط یک راه بود .فرار از پنجره.ژان ارتفاع پنجره رو نگاه کرد .اون ارتفاع برای ژان زیاد نبود.چون اون پلیس بود و تمرینات ویژه دیده بود.ودوره های تخصصی برای مدیریت بحران دراین جور اوضاعی گذرونده بود.گرچه کارژان بیشتر داخل اداره بود ولی گاهی بخاطر مهارتهاش ازژان برای شرکت در مأموریتهای ویژه دعوت می کردن وباید می رفت.ژان بعداز دیدن ارتفاع به سمت جعبه ابزار رفت و بعداز زیروبالاکردن وسایل داخلش ،یه طناب نسبتاً محکم وبلندی پیدا کرد.وبا توجه به مسائلی که یاد گرفته بود ، یه سر طناب رو به ستون داخل اتاق بست ومحکم گره زد وبعدبا سردیگه طناب ییبویِ توی شوک رومحکم به خودش بست و چشمهای ییبو رو هم با چشم بند بست تا ییبو ارتفاع رو نبینه و نترسه. ژان دو دست ییبو رو محکم دور گردنش انداخت و دستهای خودشم یکی دور ییبو محکم حلقه کرد وبادست دیگه اش طناب رو گرفت وبا یه پرش بلند خودشو رو به پایین رسوند وسریع طناب رو باز کرد و بعداز جدا کردن ییبو ازخودش و قفل کردن دستهای ییبو به دستهاش،درحالی که در دست دیگه اش چاقوی تیزش قرارداشت به سمت ماشین دویدن.ژان توسط اون چاقو درهای ماشین رو بازکرد واول ییبو رو نشوند. اما باید احتیاط می کرد.برای همین ییبو رو روی صندلی پشت خوابوند وازش خوست تا جای مطمئنی نرسیدن ازجاش بلند نشه.ییبو فقط پلک زد بعدخودش پشت فرمان نشست و بعداز سوارشدن و اتصال سیمها بهم ماشین رو راه انداخت وحرکت کردن. اما بین زودتر ازاونچه که باید بهوش اومد وتمام گلوله هارو ازروی زمین جمع کرد وتو اسلحه اش جاگذاری کرد.هوا تقریباً روشن بود.بین با موتوری که قایم کرده بود رد چرخهای ماشین رو گرفت وبعداز یک ساعت به ماشین رسید.البته بین حین خروج از انبار متروکه چون باعجله خارج شده بود موبایلش تو انبار جا موند .اون انبار اونقدر از شهر دور بود که ژان حالا حالاها باید می روند.ولی درحین رانندگی متوجه موتوری شدکه داره ازپشت سرشون میاد و حدس زد که باید بین باشه . برای همین پاشو روی گاز گذاشت وسرعتش رو زیاد کرد. بین تقریباً نزدیک شده بود و شروع کرد به شلیک کردن.چرخ ماشین پنچر وکنترل تعادل ماشین ازدست ژان خارج شد. وبا چرخش تندی دور خودش بالاخره ماشین ایستاد.ییبو یهو رو کف ماشین بین صندلیها افتاد.ژان هم که محکم سرش به فرمان خورد وپیشانیش چاک برداشت. ژان در ماشین رو باز کرد و تلو تلوخوران ازماشین پیاده شدتا حال ییبو رو بپرسه .ییبو به خودش اومد و پیاده شد و روبروی ژان ایستاد. حالا بین با اسلحه مثل فرشته مرگ ،داشت لحظه مرگ دونفر رو وارد لیست ابدیت می کرد.ژان می دونست فقط 3 گلوله خالی کرده حالا که یکیش شلیک شده مونده 2 گلوله.بین که پشت ییبو قرارداشت با اسلحه سرییبو رو هدف قرارداد.همه چیز به سرعت اتفاق افتاد وقبل از کشیده شدن ماشه توسط بین،ژان دریک لحظه دست ییبو رو گرفت و سر ییبو رو توی سینه اش پنهان کرد ودستهاشو روی گوشهای ییبو گذاشت وبا یه چرخش سریع پشت به بین برگشت و بین باپوزخند ماشه رو کشید و گلوله به کتف ژان خورد.ژان ازدرد صورتش جمع شد.اما برای اینکه ییبو نترسه صداش درنیومد. حالا یک گلوله مونده بود.قلب ییبو مثل گنجشک تند تند می زد.بااین که این تپش از ترس بود ولی ژان ازحس این تپشها لذت می برد.انگار اون رو به زندگی وصل می کرد.ژان دریک آن ییبو رو به داخل ماشین هل داد و بین که می خواست شلیک بکنه موقع شلیک دیدش تارشد و گلوله به ماشین خورد..ژان و ییبو هرطوری بود سوار ماشین شدن وبا اون پنچری سعی کردن فراربکنن.ژان داشت خون زیادی ازدست می داد وییبو فقط می تونست تواون شرایط کتشو در بیاره وازپشت به زخم ژان فشار بده تا خون ریزی بیشتری نکنه.بین بازم به دنبال اون ماشین افتاد واین دفعه با بنزینی که داشت از ماشین می ریخت وژان هم متوجه نبود ،قصد داشت هردوی اونهارو داخل ماشین بسوزونه. برای همین فندکش رو در آورد وروی بنزینی که پشت سرماشین می ریخت انداخت . دریک آن شعله های آتیش ماشین رو طعمه خودش کرد وبین که می دونست اونا نجات پیدا نمی کنن،با موتورش دور شد.ژان که متوجه شعله ها شده بود و هرآن ممکن بود به باک بنزین برسه، سریع ماشین و نگهداشت.وقبل از منفجرشدن سریع سقف ماشین رو باز کرد و ییبو رو به بیرون هل داد، ییبو ازروی سقف به پایین افتاد و کتفش بدجوری آسیب دید ژان خوشحال بود بالاخره تونسته با نجات دادن ییبو کمی از دینی که به اون پسر داشت رو ادا بکنه.حتی اگر الان هم می مرد اصلاً براش مهم نبود.ژان مرتب به سمت ییبو داد می زد که :" ییبووووووو دورررر شوووو. همین الااااان" ییبو ناچاراً باید دور میشد تا جائی که تونست دوید.ژان یک دفعه دید که آتیش داره به باک بنزین که در جلوی ماشین بود نزدیک میشه وخودشو باهردردی که داشت از سقف ماشین بیرون انداخت .وقتی افتاد روی زمین جای تیر بدجوری درد گرفت.کمی تو جاش ازدرد غلط خورد ولی باید سریع دور میشد.اما وقتی با سختی بلند شد تا دور بشه ، آتیش به باک رسید و ماشین منفجرشد وشعله های آتیش بدن ژان رو که در نزدیک ماشین بود گرفت.ژان ازدرد سوختن داشت به خودش می پیچید و دراین حین به تاوانی که داره میده فکر می کرد که یک دفعه یکی ازپشت اونو بغل کرد وروی زمین کشید تا ازماشین دورش بکنه وبعد ژان رو غلطوند تا به گودال آبی که اونطرفتر ازماشین بود بندازه.گودال کم عمق بود ولی اونقدری بود که بدن ژان رو بگیره و آتیش خاموش بشه.ییبو ،ژان رو نجات داده بود.درست لحظه ای که ژان فکر می کرد بدون طلب بخشش میمیره ،ییبو نجاتش داده بود.اما صورت ژان،کتفش وکمی ازکمرش سوخته بود.ییبو گریه اش گرفته بود.اون می دونست اگر کوان ،ژان پسرش رو دراون وضعیت ببینه قطعاً دووم نمیاره.حالا مونده بود چطور نجات پیدا بکنن.اونجا جای پرتی بودوکسی وجود نداشت

STAI LEGGENDO
game destiny
Storie d'amoreژان پسریک خونواده ثروتمند اما مغرور،ییبو پسری فقیرکه درحین درس خوندن دنبال کارمی گرده تابتونه تحصیلاتش رو ادامه بده.ولی روزگاراین دوتارو کنارهم قرارمیده وبعدبطرزوحشتناکی جدامیکنه. بامن همراه باشین تا ببینیم تقدیرشون چیه وچی میشه تاپ:ییبو