نام داستان:Game Destiny (بازی سرنوشت)
نویسنده:samira.f59(safr33)
ژانر: درام/ زندگی واقعی/هپی اند
کاپل ها ی اصلی: ییجان
تاریخ نوشتن: اسفند1400
,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
سلام به خوانندگان دوست داشتنی. من دارم دوباره داستانامو آپ می کنم.امیدوارم مثل قبل همراهم باشین
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️😃آشنائی ییبو با شیائو کوان
یک روز که طبق معمول ییبو توی خیابونا باهمون لباسای کهنه ونازک تنش تو سرمای اوایل پاییز ازاین مغازه به اون مغازه و ازاین رستوران به اون رستوران بدنبال کار ،بود،یه دفعه صدای فریاد بلندمردی روشنید که انگار سعی میکرد ازخودش دفاع کنه.ییبو پاتندکرد تامنبع صدارو پیدا کنه ودرکمال تعجب دیدکه 2 نفر باچاقومردی رو تویه کوچه بن بست گیرانداختن وبا چسبوندن اون مرد به دیوار آجری وتهدید باچاقو ،سعی دارن تمام وسایل همراهشو به غارت ببرن .چون اون مرد بااون کت و شلوار مارک /ساعت مارک/وکیف مارک طعمه خوبی برای دزدا وشکارچیای پولدارا بود.ییبو چون تو پایین شهرزندگی می کرد اینجور آدمارو خوب می شناخت بنابراین باوجودچاقوهائی که تودست اون 2نفر بود،ییبو یه تیکه چوب ازکنار ساختمان نیمه کاره ای پیداکردوبا سروصدا توجهشونو به سمت خودش جلب کرد و وقتی اونا از اون مرد حواسشون پرت شد،ییبو باتمام قدرت بطرفشون حمله کرد.بعدازدعوای سخت و مفصل و زخمی شدن صورت ییبو ،باتماس به پلیس توسط مردمی که ازاونجا رد میشدن و اومدن نیروهای پلیس، ییبو تونست اون مرد وهمه وسایل همراهشونجات بده.کوان که تازه خودشوپیداکرده بود به طرف ییبو که روی زمین نشسته بود وبه سوال پلیس که ازش پرسیده بود نیاز به بیمارستان داره یا نه؟ قدم برداشت. وقتی رسید شنید که ییبو به مأمورگفت نیازی به بیمارستان نیست و یه خراش ساده ست.بعداز رفتن مأمورها و دستگیری اون 2 اوباش، کوان به ییبو کمک کرد تا اززمین بلند بشه ویک شیشه آب ازکیفش درآورد وبه ییبو تعارف کرد و درحینی که یبو از اون آب با لذت می نوشید،کوان خودشو به ییبو معرفی کرد و گفت: سلام پسرجوون .اسم من شیائو کوانه. امروز تو زندگی منو نجات دادی.شماره تلفن والدینتو بهم بده تا بهشون زنگ بزنم تا هم تشکرکنم بخاطر پسری مثل تو که تربیت کردن وهم بگم بیان دنبالت. ییبوبا شنیدن این حرف سرشو پایین انداخت تا مرد مقابلش اشکاشو نبینه. ییبو تازه 3ماه بود که مادرو پدرشو ازدست داده بود.کوان بادیدن عکس العمل پسرمقابلش به فکر فرورفت: نکنه ازاینکه خواستم به خونوادش اطلاع بدم بدش اومده؟وقتی سکوت ییبو رودید گفت: پسرم نمی خوای اسمتو به من بگی؟ من باید ازتو تشکرکنم که ناجی من بودی. اگرکاری ازدست من برمیاد بگو.من مشتاقانه برات انجامش میدهم.
ییبو پسرمغروری بود وهرگز حتی اگر چندروز هم گرسنگی می کشید پیش کسی دست دراز نمی کرد.ولی الان مجبوربود غرورشو بذاره کنار.چون واقعا به یه کار نیاز داشت.پس می تونست ازاین فرصت استفاده بکنه وازمرد روبروش بخواد تا برای ییبو یه کاری پیدابکنه.بنابراین دوقدم جلو رفت و روبروی مرد ایستاد. گفت: سلام من ییبو هستم.وانگ ییبو. درجواب سوالتون باید بگم که من 3ماه پیش والدینمو دریک تصادف ازدست دادم. والان محصل هستم وبرای ادامه تحصیل نیاز به کاردارم.اگرکارنکنم نمیتونم هزینه تحصیلمو دربیارم. الان هم داشتم دنبال کارمی گشتم که صدای شمارو شنیدم آقای شیائو. پس اگر میخواین به قولتون عمل کنیدبرای من یه کاری پیداکنید تابتونم خرج تحصیلمو دربیارم. .اما فقط خود ییبو ازغوغای دل ناآرومش خبرداشت وبس.خدا می دونه تا آن جملات رو سرهم کند و تحویل مرد متشخص روبروش بده، چقدر غرورش رو زیرپاش له کرد.

BẠN ĐANG ĐỌC
game destiny
Lãng mạnژان پسریک خونواده ثروتمند اما مغرور،ییبو پسری فقیرکه درحین درس خوندن دنبال کارمی گرده تابتونه تحصیلاتش رو ادامه بده.ولی روزگاراین دوتارو کنارهم قرارمیده وبعدبطرزوحشتناکی جدامیکنه. بامن همراه باشین تا ببینیم تقدیرشون چیه وچی میشه تاپ:ییبو