game destiny.p24

78 19 0
                                    

اولین ملاقات بعداز8سال

فردای برگشت ژان، چیرن و ژان برای خرید هدیه ژان برای خانواده اش به پاساژو بازاررفتن. ژان برای مادرش یک پیراهن راحتی زیبا،برای پدرش یک جاسیگاری عتیقه گرفت والبته برای چیرن هم یک رادیوی جیبی. چون چیرن به رادیو خیلی علاقه داشت و مال خودش هم خراب شده بود. بعداز برگشت از خرید،چیرن با تماس با هایکوان قرار ملاقات رو برای فردا درعمارت گذاشتن.وژان سرخوش ازاینکه بعداز 8سال بالاخره می تونه والدینش رو ببینه ، شب خوابش نبرد.

فردا صبح بالاخره ژان که بعداز بیخوابی طولانی مدت تونسته بود کمی چرت بزنه، بااولین نور خورشید،چشمهاشو بازکرد. زود دوش گرفت و سرمیز صبحانه نشست. چیرن صبحانه رو آماده کرده بود.ژان که تو خوردن عجله داشت، با هشدار چیرن، کمی آرومتر صبحانه خورد وبعداز جمع کردن میز، هردو رفتن تا آماده بشن.ژان بعداز نیم ساعت آماده و یونیفورم پوشیده منتظر چیرن بودتا به عمارت برن.بعداز آماده شدن و اومدن چیرن،هردو به خیابون رفتن تا سوارماشین بشن اما شامه پلیسی ژان بهش سیخونک می زد که کسی اونو زیر نظر گرفته ولی بازبه خودش نهیب زد : ول کن پسر.حتما ً استرس داری.آره آره .بخاطرِ استرسِ.ولی اگر ژان می دونست استرس نیست وکسی داره به پیاده کردن نقشه قتلش نزدیک میشه،بیشتر احتیاط می کرد.بالاخره باچیرن سوارماشین شدن. .بعداز نیم ساعت به عمارت رسیدن.ژان خیلی اضطراب داشت ونمی دونست چطوری بره تو و چطوری بااون خدمتکار روبرو بشه وازش عذرخواهی بکنه .اصلاً نمی دونست روهان حاضر میشه که اونو ببینه یانه؟ توهمین فکرها بود که یکدفعه درعمارت باز شد و ژان که سرش پائین بود یک جفت کفش مردانه دید که روبروش ایستاده. باترس و استرس سرشوبلند کرد وبا دیدن شخص روبروش اشک تو چشمهاش پرشد.ازخجالت سرشو پائین انداخت و ناخوادآگاه روی زانو افتادوپشت سرهم عذرخواهی وطلب بخشش می کرد.و می گفت: آقای رو.. رو.. روه... ان.... م...م..من.. من... مع...مع..معذرت می ...می .. می خوام.لطفاً لطفاً منو بخاطر رفتار زشت چندسال پیش ببخشید. هر... هرتنبیهی رو حاضرم قبول بکنم.لطفاً لطفاً منو ..منو... منو از ..از.. این..عذاب...عذاب...عذاب وجدان راحت ... راحت...راحت کنید.(فین فین) هق هق نمی ذاشت ژان درست وراحت حرف بزنه .ژان با سختی حرفشو گفته بود .سرش پائین بود و وقتی سکوت روهان رو دید ازبخشیده شدن ناامید شد.توهمین افکار بودکه یک دفه دو دست رو بازوهاش نشست و ژان و باسختی اززمین بلند کرد .روهان گفت: آقای شیائو میشه لطفاً گریه نکنید وسرتونو بالابگیرید؟ ژان با تردید سرشو بالاگرفت وتوچشمهای روهان خیره شد. نمی تونست ازنگاهش چیزی بخونه.که یه دفه روهان گفت: من...من ..ازدست شما اصلاً ناراحت نیستم.چندسال پیش بعله.من ازشما متنفرهم شدم.وقسم خوردم که ازشما انتقام بگیرم.ولی وقتی چندروز فکر کردم دیدم من هم دراین جریان مقصر بودم .اگر اون شب من به خودم جرأت می دادم وبعداز حرفهای شما،پدرتون رودرجریان می ذاشتم شاید هیچ کدوم از این اتفاقها نمی افتاد.پس من هم باید عذرخواهی کنم که بعنوان یک خدمتکارنه بلکه بعنوان یک انسان نتونستم جلوی این قضیه رو بگیرم.من هم مقصرم.معذرت میخوام.ژان که تقریباً راحت شده بود پرسید: آقای رو.. رو.. روهان(فین فین) می تونم شمارو بغل... بغل بکنم؟ بعنوان یک دوست البته.روهان که باورش نمی شد چی شنیده با سراجازه دادتاژان قدمی نزدیک بشه وبعنوان دوست همو به آغوش بکشن.بعداز 5 دقیقه روهان گفت: ارباب جوان،ارباب بزرگ وهمسرشون منتظر شما هستن لطفاً برین داخل.ژان با بالا و پائین کردن سرش موافقت کرد وبا نگاهی به چیرن به داخل رفت.چیرن ترجیح داد خانواده رو باهم تنها بذاره تا باهم خلوت بکنن.تو عمارت شیائو اما احساس های مختلفی موج می زد.احساس غرور پسر29 که با یونیفورم درجه دارش دربرابر والدینش که 8 سال ازشون دور بود.حس افتخار پدرش که پسرشو کلاً متغیر با لباس پلیس می دید ودل تنگی مادرانه هه سو که منگِ تماشای پسرش بود.هر3 تا فقط بهم نگاه می کردن وچیزی نمی گفتن که یه دفه ژان بغض 8 ساله اش سرباز کرد ومث چرک دملی که رسیده باشه ،تمام دلتنگی هاش برای والدنش با گریه بیرون ریخت.ژان هق هق نمی کرد.ژان زار زار گریه می کردواونقدر با صدای بلند ضجه می زد که همه گریشون گرفته بود.ژان با همون لباس درجه داریش دربرابر پدرومادرش زانو زد وازشرم سرشو پائین انداخت وباهمون گریه و اشکهایی که می ریخت گفت: پ..پ.. پدر م...م..ما...مان..من ...(هق هق) من اومدم تا..تا.. تاازشما ...شما.. ب.ب.. بخاطر رفتارگذشته ام...گذشته ام... معذرت ...بخوام.گریه امون ژان رو بریده بود ژان می ترسید .می ترسید بازم خونواده اش رو ازدست بده .8 سال دوری کافی بود از21 سالگی تا الان که29 ساله بود.بعداز این حرف ، اولین کسی که بطرف ژان دوید هه سو مادرش بود.هه سو تو این 8سال اصلاً حال خوشی نداشت اما برگشت ژان به عمارت انگار8 سال جوونترش کرده بود.می خندید و سرژان رو تو سینه اش گذاشته بود ومدام گردن ژان رو بو می کرد.طوری که انگار ژان بازم به نوزادی تبدیل شده که بوی پودر بچه میده.اما ژان 29 ساله بوی دلتنگی مادرانه می داد.بوی دوری ازخونه بوی برگشت دوباره ای می داد که قراربود هه سو رو بیشتر از گذشته به زندگی امیدواربکنه.هه سو باورش نمیشد این ژانِ روبروش همون ژانِ لاقید و تنبل چندسال پیشِ .ژان همونجوری که سرش تو سینه مادرش بود یه دفه دستی از پشت بغلش کردواون به خودش چسبوند ژان بوی عطر پدرشو شناخت و برگشت وبا چشمهائی که ازاشک خیس بود پدرشو بغل کرد اونقدر محکم که حواسش نبود کوان داره اذیت میشه.ولی مگر برای پدرش اذیت شدن مهم بود؟ همینکه تونسته بود پسرشو سالم بغل بکنه ،بوش بکنه وصداشو بشنوه خیالش راحت بود.تواین 8 سال هرخبرمأموریتی که ژان برای انجامش می رفت وبه گوش کوان و گاهی هه سو می رسید ،کوان ازشدت نگرانی تا برگشت ژان نمی تونست کاری بکنه.کوان خیلی سعی کرد که این جریان ملاقات زودتر اتفاق بیفته ولی مأموریتهای ژان وادامه تحصیلش ومشکلاتی که بعضی وقتها برای شرکت پیش می اومد ،باعث شده بود که 8سال طول بکشه.تا همدیگر رو ملاقات بکنن.که البته کوان به لطف قراردادی که با سلف اداره ژان بسته بود ومواد غذائی هائی که به اونجا می فرستاد و دوست خیلی خوبی غیراز چیرن دراونجا پیدا کرده بود، تونسته بود ازوضعیت ژان با خبربمونه.حالا دوساعت از هم آغوشی این خانواده می گذشت.سرخدمه خبرداد که شام آماده است .شام دقیقاً چیزهائی بود که ژان عاشقشون بود.گوشت گریل شده، جوانه گندم،برنج و ماهی ،سبزیجات بخار پزوالبته سوپ قارچ وگوشت خوک.همه اون غذاهارو مادرش درست کرده بود.ژان از این که فرصتی داشت تا دوباره طعم اون غذاهای خانگی رو بچشه خیلی خوشحال بود.اون شب ژان درعمارتشون خیلی باآرامش خوابید ولی در طول صحبتها اصلاً جرأت نکرد که درمورد ییبو از پدرش سوال بکنه.

game destinyWhere stories live. Discover now